روزگاری من لبان سکوت را بوسیدم
تا با حرفهایم تو را نرنجانم
گوشهایم را تا مرز نشنیدن گرفتم
تا حرفهای زیبایت را نشنوم
چشمهایم را تا اوج خاموشی بستم
تا چشمان عاشقت را نبینم
دستهایم را ازاشتیاق تو منع کردم
تا دستان
... دیدن ادامه ››
توراهرگز حس نکنم
پاهایم را به زنجیر کشیدم
تا قدمی به سویت برندارم
و
قلبم را با یخبندان غرورم سرد کردم
تا از آن تونباشد
شاید نمیدانی چرا؟؟
زیرا لیاقت آن را نداشتم
تا تو را ببینم . صدا کنم . حس کنم . بفهمم
و با این عصیان غریب
عشق را از تو هدیه بگیرم...
از: خود