خوابیده ام بر زمینی سرد با نگاهی خیره .
باید قلبم را از جا برکنم تا به نهیبی عشق زنگار بسته اش را بزدایم .
باید جمجمه ام را بشکافم تا خاطرات ورم کرده ی مغزم را با ناخن به خراشی خط خطی کنم .
خطی از خون مسیر پیشانی ام را لغزان طی میکند .
بوی خون تازه در هوا می ترساندم.
کز می کنم , خیره می مانم به دیواری و حیاتم باز می ایستد .
تپش قلبم را حس نمی کنم . می ترسم . .
ترس راضی ام میکند .. زنده ام .
آرام و سبک قرن هاست که رویایی ندارم .
حرکات را در اتاق نمناک حس نمی کنم .
می بینم . صدای قدم ها را
... دیدن ادامه ››
می شنوم .
من مرده بودم . مرگم نا متعارف است مثل زندگی ام .
من مرگ قلبی شدم
و باید چیزی می نوشتم ... می گویم .
بعد از من انگشتانم را به دست باد دهید تا اگر روزی از مسیر موهایش گذشت , تکه ای از من نوازشش کند .
هنجرم را به جغدی لب فروبسته دهید تا هر شب ناله ای سر دهد با نوای قلبی دربدر.
نگاهم را به درختی دهید از اقاقی های کوچه شان تا هر غروب آمدنش را نظاره کند.
قلبم اما مرده است .. به خاک برگردانیدش که بی او بر هیچ هوایی سازگار نیست ..
خاطرش را با خود می برم .. این تنها چیزیست که دارم .