صورتم را در میان دستهایم می گیرم و ساعت ها هیچ نمی گویم .
در باور خویش به جزامیان می ماند چهره ی آفتاب سوخته ام.
شرمی غریب ذهنم را می پیماید و نمی دانم که من هم انسان بوده ام ؟
هرگز از خود نپرسیده ام از چه رو به انسان ها مانندم ؟
هرگز نپرسیده ام اظطراب این قلب دربدر از چیست ..
.
.
چشم بر آسمان می دوزم و با نگاهی که دیگر زهر آفتاب تلخش نمی کند خیره می مانم بر تکاپوی جهان .
شاید ابرها پاسخم باشند و شاید فراغ بال پرندگان آرامشم ..