دست کشیده ام
از شیشه های آن قطار ی که دور می شوی
چمدانم بوی تنت را
یکی یکی از پنجره ها خالی می شود
و پیاده می شود تمام نگاهم
از کوپه های قطار رفتنت
باد می پیچد و
یخ می زند چشمانم از باد و اشک ...
سمت ِ رسیدن ات
موهایم به استقبال تنهایی ات
شب می آورد و بوسه
پس بیا و
تا خالی شدنم از تمام تو
پنجره های قطار را نبند...