http://www.4shared.com/get/kJZX4tQ0/Yusuf_Islam_-_Father_and_Son.html
این متن را به دیده نقد نگاه نکنید اصلا. اینها صرفا بلند بلند فکر کردنهای من است در باب چرایی یک حس قشنگ بعد از دیدن دربند. اصلا اینها به نوعی تلاش من است برای واکاوی اصول زیباشناختی شخصی و منسجم کردن این گله گریزپای فکر. گله است و لاجرم پرشمار و بیترتیب. چرا اینها را اینجا نوشتم؟ سوال خوبی است که متأسفانه پاسخی درخور برایش ندارم. عجالتا خیلی بیدلیل و اکنونوار بخوانید یا بگذرید.
همین اول تکلیفم را با خودم روشن کنم: من دربند را دوست داشتم؛ خیلی. اصلا دربند پر ایرادترین فیلمی است که من انقدر دوستش داشتم. تمام سطور
... دیدن ادامه ››
پرشمار بعدی هم صرفا تلاشی است برای واکاوی چرایی این ماجرا. حوصله کردید و خواندید که هیچ، اگرنه که چکیده همه حرفهای پایین همین جمله بالاست: «من دربند را دوست داشتم». در هر حال عمده دلایل دوست داشتن دربند برای من اینها بود:
1) پرویز شهبازی: «نفس عمیق» را دیدهاید؟ پس پرویز شهبازی را دوست دارید. اصلا مهم نیست که این لا به لا «عیار 14» را هم ساخته با یک عدد محمدرضا فروتن نچسب (مگر فروتن جور دیگری هم هست؟ شاید به استثنای فروتنِ شب یلدا و کنعان-که بازیاش توی این دو تا را چقدر من دوست داشته باشم خوب است؟). «نفس عمیق» از آن دست فیلمهایی است که به تنهایی برای برجسته کردن کارنامه عمر یک کارگردان کفایت میکند. هرچند که آن هم ایراد داشت (که اینجا جایش نیست) اما به حق و به جا، در این سینمای نحیف ما ماند توی یادها و خیلی زود شد یک کالت تمامعیار (راستی چقدر ما کالت کم داریم آخر؟ قیصر، هامون و نفس عمیق، چیز دیگری خاطر میآید؟ پری را هم اضافه کنیم؟ مهرجویی پر رو نشود یکهو؟!)؛ «نفس عمیق» کالت شد، به خصوص برای نسل سوم و به خاطر نمایش گوشهای از عصیان و بیپناهی و سرگشتگی این نسل پادرهوا. و کامران و منصور و آیدا هم این وسط شدند نمایندگان بیافتخار این نسل سودازده. «دربند» هم پر از ارجاعات ریز و درشت و المانهای مشترک با نفس عمیق است و لاجرم-برای من لااقل-دوستداشتنی؛ ارجاعات و اشتراکاتی که خیلی فراتر از جاده و چالوس و خوابگاه دختران است (جای دیگری خیلی مفصل از این اشتراکات نوشتهام). در کنار اینها، «دربند» درست کارگردانی شده، خوب تدوین شده، و بازیهای شسته-رفته و درستی دارد (هرچقدر هم که-به حق-بگوییم پگاه تکراری است یا مهرانقر خنثی). دکوپاژ کمایراد است و میزانسنها دقیق و کارا (پایین آمدن نازنین از پلههای دفتر مهاجرت را با فیلمبرداری عالی بهمنش یادتان هست؟). خیلی خلاصه، شهبازی از عوامل فیلمش خوب کار کشیده و این در تک تک پلانها مشخص است. حاصل آن هم شده فیلمی که به اصطلاح، خیلی خودمانیطور و بیدغدغهی رعایت واژههای پرطمطراق علمی-تخصصی سینمایی، "درآمده". ایراد هم به شهبازی اگر باشد-که هست-در شهبازیِ فیلمنامهنویس است نه شهبازیِ کارگردان یا تدوینگر. شخصیتپردازیها، منطق روایی و باورپذیری کنش-واکنشهای کاراکترها خیلی جاها لنگ میزند اما عجالتا من میخواهم از دلایل دوست داشتنم بگویم، پس اینها بماند.
2) نازنین: یک بازی ساده و باورپذیر و دوستداشتنی از یک بازیگر کار-اولی؛ آنهم در فیلمی از پرویز شهبازی که اصولا به دادن فیلمنامه به بازیگرانش اعتقادی ندارد. بازی بدون فیلمنامه. خیلی سخت است که بدون آنکه از عقبه، دلایل رفتاری و احساسات و نتایج آتی اقدامات کاراکتری که بازی میکنی آگاه باشی، نقش را باورپذیر درآوری. نازنین بیاتی اینجا خیلی راحت خودش است. یک دانشجوی سال اولی کم تجربه-نه بیتجربه و پخمه-که از بازی روزگار درگیر ماجراهایی پیچیده میشود. نازنین ساده است، هم اشکهایش، هم شکهایش و هم اعتمادش. گاهی بیسر و زبان و معصوم (صحنه آشتی با سحر یا کتک خوردن از پدر فرید-که چقدر اشکها و معصومیتش در این صحنه آخری آتش میزند و میسوزاند و کباب میکند: «به خدا من اصن پسرشو نمیشناسم») و گاهی مقتدر و بیرودربایستی (در کلاسهای خصوصیاش یا وقتی که در را برای فرید باز میکند: «لطف کنید اون کلیدم بدید به من»). شرم و شوق و شیطنت، ترس و تنفر و احتیاط، و بیش و پیش از همه معصومیت نجیب نازنین، همه و همه در خطوط چهره و واکنشهای او خوانده میشوند، درک میشوند، زندگی میشوند. بازی نازنین خیلی بی ادا و اصول است، خودنمایی؟ حاشا و کلا. و همین چقدر خوب است. و همین چقدر دلنشین است. و من، درست از همانجایی که نازنین، با یک ترکیب به غایت دلنشین از شرم و شوق و کنجکاوی کودکانه با سحر آشنا میشود، کلید میگیرد، به خانه میرود، فضولی میکند، کشو باز میکند، با پستچی کلنجار میرود و بعد برمیگردد، عاشق نازنین شدم: «اینجوری که خیلی باحاله». خیلی هم ساده. سکانس "ای جان" آور فیلم هم آنجایی بود که نازنین پشت در حمام روی زمین کز کرده-نه، مچاله شده-و با ترس و اشک، خیلی دلسوزناک میگوید «سحر من میترسم». خب ای جان که! نازنین را به یک دلیل دیگر هم خیلی دوست داشتم که این یکی دیگر خیلی شخصی است!
3) فرید: من میگویم شخصیت محوری فیلم فرید است. اصلا بیایید یک بار دیگر دربند را با این دید نگاه کنید. باور کنید جای دوری نمیرود، تجربه جالبی است. پایینتر بیشتر در این مورد نوشتهام...فرید کم است. هم حضورش، هم دیالوگهایش و هم عمرش توی فیلم. بیشتر از این هم اصلا نیازی نیست. فرید باورپذیر است و سمپات. فیلم با او شروع میشود و بعد–با کمی تخفیف-با او تمام (ولی انصافا این پایان باسمهای و نیمبندِ بعد از صحنه تصادف را کجای دلمان بگذاریم؟ جناب شهبازی به ولای علی تمام اجزا و ارکان فیلم و فیلمنامه شما دارند فریاد میزنند تا بعد از تصادف، تیتراژِ پایان پرده را سیاه کند نه آن پارچه بیتأثیر آخر). فرید تجسم تمامقدِّ بچههای این نسل است. عصیان، عاشقیت، افسردگی، بیخیالی، بنبست و تنهایی؛ همه و همه در هم جمع شدهاند تا نگاههای خالی فرید را پر کنند. لبخند تلخ آخرش (زهرخند بهتر نیست؟) که بعد از پیاده شدن نازنین میزند ویران میکند. همه عصیان و عشق و سرخوردگی، تمام حجم روزمرگی و ابتذال، و خودِ خودِ تنهایی را میشود در یک نگاه سرگردان، در یک خالی کردن آرام نفس، در یک تکان نامحسوس سر و شانهها، و در یک انحنای کمرنگ لبان فرید دید. و من فکر میکنم اگر آن لحظه آخر فرید حرفی میزد چیزی بود در این مایهها: «این هم از این...»، خیلی بیخیالطور. یک پاساژ بزنیم به «نفس عمیق»، آنجا که کامران-دراز کشیده در صندلی عقب-به منصور میگوید «دوست داشتم خوش بگذرونم...». و من حاضرم شرط ببندم که فرید هم اگر آن آخرها میخواست به دوستی-که به طرز غمانگیزی ندارد-حرفی از ته دلش بزند همین را میگفت. فرید اصلا همان کامران است. شاید هم منصور. مثل کامران از خانوادهای مرفه است بریده از همه، و مثل منصور هنوز مورچه امید برایش مانده. تا نابودی به قدر یک دختر، قدر یک عشق فاصله دارد (دوست ندارم بگویم هوس، که با معصومیت نازنین و ناامیدی فرید نمیسازد). فرید خسته است، بریده از جامعه. گریز و آغوشی هم اگر باشد برای فرید، عشق است. که این هم فاتحهاش خوانده میشود. این بحث اشتراکات نفس عمیق و دربند را همینجا درز بگیریم تا بعد، خب؟
4) کتاستیونز: اصولا پرویز شهبازی در زمینه انتخاب موسیقی خوش سلیقه است. اصلا نگویم خوش سلیقه که طرفداران سینهچاک موسیقی اصیل یا کلاسیک یا...فحشمان ندهند، بگوییم «سلیقه من به سلیقه ایشان نزدیکتر است»، گمانم اینجوری بهتر شد، نه؟ باز هم پاساژ، باز هم «نفس عمیق»: گیتار سولوی پخش شده توی ماشین را در «نفس عمیق» خاطرتان میآید؟ دقیقا بعد از سکانس دزدیدن ماشین و بردنش به خارج شهر؟ همان. (که آخرش هم من نفهمیدم که این آهنگ لعنتی از کی بود. هی...). حالا هم اینجا شهبازی کتاستیونز را انتخاب کرده. دربند با «پدر و پسر» شروع میشود و با «پدر و پسر» پایان مییابد. صدای کتاستیونز (شما بخوانید "یوسف اسلام" که خاطرِ اسلام آوردهشان مکدر نشود) پرده را پر میکند و فیلم در ماشین و در جاده شروع میشود... «تو هنوز جوانی...خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری». و تو میتوانی فکر کنی که خطاب ترانه اینجا به نازنین است. نازنینی که جوان است، خیلی جوان. و معصوم. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرد. و یاد میگیرد. از راه سختش، به قیمت تجربههایی سنگین و پا گذاشتن در مسیرهایی پر پیچ و تاب، به بهای از دست رفتن اعتماد و زایش خاطراتی تلخ. ولی یاد میگیرد. یا که نه، اصلا مثل من خیال کن که خطاب آهنگ به خود فرید است. پسری که با پدرش سر ناسازگاری برداشته. اصلا فرقی هم مگر میکند؟ مهم این است که تیتراژ آغاز که میآید تو را مستقیم پرتاب میکند داخل فیلم. و ازینجا به بعد دیگر این آهنگ لعنتی ولت نمیکند. تا کی؟ شاید وقتی که چند قدمی از در خروجی سالن دور شده باشی، یا دورتر شاید، وقتی که روی تختت دراز کشیده و در انتظار خواب، ستارهها را خط میزنی. دورتر برویم؟ وقتی که فردا صبحش با رئیسات، با زنت، با خانوادهات دعوا کرده باشی و چای و سیگار هم افاقه نکرده باشد. حالا هی میخوانی «I have to go away, I know, I have to go ». یا شاید هم مثل من یاد آهنگ دیگری بیافتی: Here I go, playing star again; Here I go, turn the page…
اصلا من میخواهم به یک فانتزی مریض و محال پر و بال بدهم، خب؟ میخواهم خیال کنم که پرویز شهبازی یک شبی توی ماشینش بوده و در برزخ بزرگراههای خلوت تهران-ترجیحا حوالی 3 یا 4 صبح- بی هدف پرسه میزده که این آهنگ-بی مقدمه-پخش میشود، پا روی ترمز، از 5 به 2 و توقف در حاشیه اتوبان. و ترانه هی پخش میشود و پخش میشود. 5 بار، 10 بار، 50 بار. تلنگری شاید. و حجم مهیب هزار خاطرهی ناتمام یکهو هوار میشود روی حالای شهبازی. ساعت؟3، 4، 5... هوا روشن شده و شهبازی هنوز در کناره بزرگراه ایستاده، درگیر ترانه شده باشد انگار. و بعد، بعد از 1 روز، 1 ماه، 1 سال تصمیم میگیرد از روی آن فیلمی بسازد. اینجا دیگر آهنگ برای فیلم ساخته نمیشود، فیلم است که برای آهنگ ساخته شده. موضوع؟ پسری تنها، بریده از پدر، اصلا بریده از همه؛ کی؟ همانکه توی آهنگ میخواند «I have to go away». و اینجوری دربند جرقه میشود. تصویر: پسری دارد دور میشود، در کار رفتن است؛ کجا؟ به قول اخوان «هر جا که اینجا نیست...». اصلا بگذار کمی به عقب برگردیم. تلفن زنگ میخورد. باران. قطره، قطره، قطره...توقف در حاشیه جاده، صحبتی مختصر، پسر برمیگردد (بوووووووووووق: هشدار. بازگشت به این سادگیها هم نیست پسر جان، هزینه دارد. از سرنوشت هم که گریزی نیست، هست؟). و اینچنین ماجرا زاده میشود: «دربند». پسر کیست؟ چرا از راه رفته بازمیگردد؟ کورسوی امیدی؟ شاید؛ عشق؟ احتمالا؛ دختری پس...حالا نازنین زاده شد، حالا دربند جان گرفت. «سلام/خداحافظ» یا «دربند»، فرقی هم مگر میکند؟ پسر کمرنگ شد؟ مهم نیست، تو که میدانی هست آن پشت-مشتها: چمباتمه زده پشت سر بهرتگ، ایستاده پشت در، منتظر پشت شیشه جگرکی، دراز کشیده در صندلی عقب، نشسته پشت فرمان...مهم است مگر که آن پشت مشتها باشد یا درست در وسط قاب؟ تو که میدانی که چقدر هست. تو که میدانی پلیور سرخرنگ ابتدای فیلم (که در نمادشناسیِ شهبازی، پهلو به پهلوی پلیور آبی رنگ «نفس عمیق» میزند) در هارمونی با سیاهی فرمان ماشین کدام حادثهی شومِ سرخ و سیاه را خبر میدهد. تو که میدانی پسر باید برود، که آن «I have to go away» گفتنهای او چقدر مهیب و چقدر جدی است...