دیشب برای هفتمین و آخرین بار و در آخرین ساعت، سنگ ها در جیبهایش رو دیدم... فکر نمی کردم یه تئاتر بتونه اونقدر منو به خودش عادت بده که در نبودش احساس خلاً شدیدی تو وجودم بکنم. نمی خوام بت سازی کنم اما همزاد پنداری من با تک تک شخصیت های این تئاتر خیلی منو تحت تأثیر قرار داد... چون همه ی آدم ها تمام این جنبه های شخصیتی رو در درونش کم و بیش دارند... برای همین درک این شخصیت ها و زندگی با اون ها یه جوری دور زدن تو افکار و آرزوها و زندگی خودمه... اینه که الان مثل آدم هایی که یه چیزی گم کرده باشن سرگردونم و تو هوا معلق موندم...
" من دلم برای همه ی اونا تنگ میشه...میشناسم خودمو... "
خداحافظی با شان، جیک، میکی، چارلی، و باز هم شااااان، واقعاً برام سخته...واقعاً...
ای کاش باز هم این اتفاق برام بیفته که اینقدر تحت تأثیر قرار بگیرم و بیشتر خودمو بشناسم...
با دیدن سنگ ها در جیب هایش مصداق عینی این صحبت استاد سمندریان رو با تمام وجود دریافتم:
"تئاتر تنها تصویر زندگی نیست، بلکه میتواند زندگی را زندگیتر کند، فشرده و گویاتر به نمایش
... دیدن ادامه ››
بگذارد.
بهتدریج دریافتم میتوانی آنچه از آرزوها که در واقعیت انجام نیافته را در خیال خلق کنی، از صافی وجود خود عبور دهی، به باور بنشانی و بر صحنه به نمایش بگذاری.
آنگاه که دانستم بر روی چهار تکه الوار با سادهترین ابزار و انسانی ایستاده در لکهٔ نور میتوانی دنیایی بسازی لبریز از مفاهیم پررمز و راز، آنگاه که دانستم تئاتر به معنای درست کلمه میتواند قدرتی باشد به حیرتانگیزی کائنات و بیپایان مثل کائنات...
پس واقعاً تئاتری شدم و این صحنه خانهٔ من شد..."