در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | کاوه ت درباره فیلم تنهای تنهای تنها (رنجرو): وقتی به جای آرزو کردن شروع کردیم روزنامه خواندن! آنچه در زیر میخوان
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 11:46:05
وقتی به جای آرزو کردن شروع کردیم روزنامه خواندن!

آنچه در زیر میخوانید شاید هم نقد باشد و هم نباشد. پس از دیدن این فیلم حس بسیار خوبی داشتم و دوست داشتم ما حصل آنچه در کدوکاسه مغز میگذشت را به پاس معرفی این فیلم، در اینجا بنویسم.

رنجرو: نوجوانکی که بلد است آرزو کند. نوجوانی که نگران اینست که اسکای گارد به جای شلیک به چیز نوک تیز، به چیزی که شبیه به قابلمه است و دو گوش دارد شلیک کند. نوجوانی که جدا نگران آرزوهایش است. به بیانی، نسلی که آرزو میکند و برای آن تلاش میکند. مفهوم عینی آنانی که چه پسر و چه دختر هر روز و هر روز برای خود افق دارند و مختصات هر روز خود را با آنچه «میخواهند» گرا میگیرند و میتواند آینده ای را تصور کنند. نسلی که در و دیوار و زمین و زمان بهم کوبیدشان ولی باز هم آرزوی یک دکه ی سیگار فروشی جلوی سازمان ملل را میکنند. مخلوطی از تمامی رنگهایی که یک «زندگی» باید داشته باشد. اگر بخواهم کمی فراتر از این بروم، یاد فیلم «زندگی زیباست بنینی می افتم» منتها اینبار جریان از ته شروع شده و نسلی با افقی که «دیگری حامی» برای او ساخته است پیش فرض اول فیلم است. گویی کارگردان سادیست این فیلم میخواهد تصویر کند ذوق و شوق و این شاخه آن شاخه روی های هر روزه ی نسلی کتک خورده را، که فکر میکند «حتما دنیا جای قشنگیست ... دیدن ادامه ›› برای زندگی کردن، چون وجود دارد». قصری از طلا و جواهر برای شما میسازد. مخلوطی از روابط ساده و روستیک که کلیتی منسجم و تلاشگر را تشکیل داده است. و اما لحظه ای که این کارگردان خبیث با تبر به جان و تن تماشاچی می افتد صورت عینی لحظه ای ست که رنجرو در زغال فروشی خالو مشغول کار است و دوستش از او میپرسد «پَ چی وُبی خاسی بری روسیه؟ اینجا چِ کار میکنی؟» سرش رو بالا میگیرد، لختی صبر میکند و از شما کمک میخواهد که دیالوگش را به او یاد آوری کنید. ناگهان میگوید «چی بگم والُ». پتک است که در دهن فرود می آید انگاشتی کل صورت مثل بادبادکی که بادش در میرود در حال مچاله شدن باشد. اما آقای کارگردان «کور خواندی» رنجرو همچنان آرزو میکند. کره ی زمین را میشورد تا سفید شود و طرحی نو درمی اندازد. سر کارگردان را در پوست معلم اخموی کلاس به طاق پنجره میکوباند تا به او بفهماند که بازی دست کیست و «مرده» ی او هم دست از آرزو نمیکشد.

مادر رنجرو (مادرانه ی حامی): هر چند اندک و گذرا ولی نقشی جدی و واقعی دارد. نمونه ی هزاران هزار مادر ساده ای که قلعه ی هستی خود را بر پایه های اعتقاداتی ساختند که فقط «رنجرو» شاید حق خراب کردن آنرا داشته باشد. این گونه ای از نسل گذشته است. این همان گونه ایست که مهم هایش خلاصه شده اند در بویی که از آشپزخانه شان به مشام میرسد و ظرف هایی که بدون ته مانده به آشپزخانه میروند. «مادر» است «میم» است. یک دهش بی انتها که برایش «سازمان ملل» رفتن، تنها ایرادی که دارد، اینست که نباید زمانی که «خوراک آماده است» انجام شود، تنها مشکلش با گرسنه بودن است. یا به قولی اصلا مهم نیست که «سازمان ملل» کدام قسمت این دنیای گوربگوریست، از نیروگاه دورتر است یا به کمپ نزدیکتر فقط و فقط مهم است که «گرسنه» نباشی. مهم نیست چکار میکنی همینکه اسم پیغمبر را بدانی میفهمد که «سر دردت» ناشی از «کمونیست شدن» نیست.

خالو (پدرانگی خیلی خیلی عادی): شاید همان جماعتی باشد که همیشه در جلوی کانالهای وی او ای و بی بی سی فحش میدهند. آن رفتار معمولی که خیلی ها دارند. مثل افرادی مازوخیستی هر ساعت اخبار را گوش میدهند و هر ساعت هم فحش میدهند و همیشه فکر میکنند «بالاخره همه چی درست شد، همه مهمون من». همان نسلی که این «انگلیسیها» حقش را خورده اند و اگر «دیگری» نبود آنها «چنین بوده اند و چنان». نسلی که به قول رضا یزدانی بر سر کوچه ملی ایستاده است و 30 سال است که ساعتش یخ زده . آنانی که روابط علی شان را با سرخوردگی های خود و افسردگی مخلوط کرده اند و «کلمات» را برای «مادر رنجرو» معنی میکنند.

رنگینک، قلیه ماهی، نوشابه: بمانند فیلم سوته دلان یا مادر، کاسه بشقابهای ساده جنوب بخش میشوند تا روزی کسی بفهمد که در کنار «شکافت هسته ی اتم» چه بوده است روزگار. یا شاید بهتر باشد که «آقای رئیس جمهوری» که هیچوقت قرار نیست پا برهنه در شنهای داغ ساحل هلیله{؟} بدود، رنگینک را هم بچشد و سیگارش را بکشد و برود. اینها جفت متعیّن معنی بخش فرهنگی هستند که شاید تا آن را زندگی نکرده باشید متوجه اینکه «گُر گرفتن» و «تَش گرفتن» ی که باعث میشود دوتا دوتا نوشابه سرد بخورید، یعنی چه! نشوید. شاید هیچوقت کسی که رنگینک نخورده باشد نتواند بفهمد که چرا باید در منوی دکه ی روبروی سازمان ملل سرو بشود. و اینکه چرا ماهی سنگ سر برای قلیه ماهی خوب است. اینها همان «چیز» های «دوست» هستند که آنتوان سنت اگزوپری میگوید برای بچه ها «مهم»اند.

معلم (پدرانگی روشنفکر): همیشه جاهایی هست که آدم باید وارد شود و خودش همه چیز را راست و ریست کند. همیشه یک تکه ای از ما باید روشنفکر باشد تا بفهمد انشاء را خودت نوشتی یا اصلا میدانی که فرق چخوف با خیام چیست یا نه. یک تکه ای از ما که میخواهد مطمئن باشد که بدانی اسم «کتاب اشعار سعدی» چیست، یا بهتر بگویم نسلی که حالا کم کم دارد میفهمد که از روزی که کتاب شازده کوچولو را زمین گذاشت و مشغول ساختن مملکت شد آنقدر گذشته است که کم کمک از انسان بهت زده ای که روزی به دنبال ماهی سیاه کوچولو میرفت تبدیل شده به کسی که صمد بهرنگی را از کلاس بیرون کند یا اولدوز را با ستاره هایش تنها میگذارد. نسلی که آنقدر جدی جدی مشغول شده که فراموش کرده «آرزو کردن» هم «چیزیست که وجود دارد». نسلی که خوب بلد است با کلمات جدی بازی کند. مثلا 5 را با 1 جمع کند ولی هیچوقت 6 نشود. نسلی که میداند حق وتو، بسته پیشنهادی، لایحه و ... چیست. آن تکه ای از ما که یکدفعه میفهمد، چقدر دورند روزهایی که میتوانست برای «رئیس جمهور» تعیین تکلیف کند.

خاله (مادرانگی روشنفکر) که فکر میکنم کل فیلم را فقط برای سکانس آخرش {که البته بصورت فلش فوروارد در کل فیلم وجود داشت} حضور داشت. جناب کارگردان این خانم هیچ چیز نبود مگر ناتوانی فیلم شما در برقراری ارتباط بین دو نفر. شاید اگر در جریان داستانی رنگ و لعاب دیگری میگرفت و مثلا کاری میکرد، میشد بگوییم توانسته نقش «مادرانگی روشنفکر» را ایفا کند اما یا الان من سرشار از اشتباهم و یا اینکه این «خاله» فیلم شما هیچ جوره قورت دادنی نیست.

اگر بخواهم منفی از ساختار این فیلم بگویم خیلی خیلی باید حرف بزنم، مثلا بگویم که بندرگاه که خانه خاله نیست که شرتی شپکی یک بچه قاچاقچی برود و جنس از کشتی بیاورد و یا اینکه برای رفتن به کمپ که اصلا لازم نیست از مسیری بروید که نیروگاه روبروی شما قرار بگیرد و از لحاظ جغرافیایی این پردازش درست نیست و در کمپ روسها کسی با حجاب نمیگردد و یا اصلا کافه ی کمپ این شکلی که شما نشان دادید نبود و یا اینکه توربین بخار نیروگاه شهید رجایی کجا و نیروگاه بوشهر کجا و یا اینکه مهندس (پدر اولگ) عمران و مکانیک و هسته ای همزمان میتوان بود {صحنه ی نقشه کشی، تعریفها و صحنه ی چک کردن کنترل ها در توربین حال) و یا اینکه کمپ زیمنس اصلا خودش بازارچه دارد و غیره و غیره. اما به اندازه ای مثبتهای این فیلم مرا جذب کرد که این منفیهایش به مثال ذره ی ناچیزیست برای من و قابل چشمپوشی.


خیلی این فیلم را دوست داشتم و حتما دوباره خواهم دید.
نقدات فقط سینمایی نیست،چند بعدی مینویسی و این رو خیلی دوست دارم.
۰۷ آذر ۱۳۹۲
برانگیختن احساس و بکارگیری هوش مخاطب برای برقراری ارتباط رسالت بود که به راستی در این اثر هر دو بخوبی انجام گردید.
۱۱ آذر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید