مادرم را عاشقانه دوست داشتم. خیلی بیشتر از علاقه ی یک دختر به مادرش. ما همدیگر را درک می کردیم. وقتی تابوتش را برای آخرین خداحافظی به خانه ای آورده اند که هر دوی ما از آن خاطره داشتیم، دلم برای روزهایی سوخت که حالا باید خاطره شوند. جسدش آرام و مهربان در خانه اش چرخید. خواهش کردم از او که مواظب خودش باشد. من با جسم او حرف می زدم. جسم مطهرش که می رفت تا در خاک بخوابد و همان جا آرزو کردم که ای کاش به جای خاک، آب بود... دلم می خواست مادرم را به آب بسپارم...به ماهی های کوچک و بزرگ.کاش پری های دریایی جسد مادرم را می بردند کف دریا و آن جا خزه ها را کنار می زدند و می خواباندنش همان جا و رویش را پر صدف می کردند. لابد یکی از صدف ها مروارید داشت و لابد ماهی کوچکی آن را به من می رساند وتا آخر عمرم آن گردنبند مروارید را می آویختم.
تقدیم به فرشته زندگی ام
از: اقتباسی از نوشته مریم حسینیان