قریب به 2 ماه و خورده ای از تمام شدن این نمایش فوق العاده می گذره... و من همچنان به صفحه ی این نمایش سر می زنم تا کمی رفع دلتنگی کنم...
تا همین چند وقت پیش که قدرت دیدن هیچ نمایش دیگری رو بعد از این کار نداشتم، چون پر بودم از حال و هوایی که مدتها جایش در وجودم...در دلم...خالی بود.
بعضی غم ها در زندگی هست که نمی خوای ازش فرار کنی..با اینکه غم انگیزه اما حال و هواشو دوست داری...مثل آهنگ غم انگیزی که یه سری خاطرات رو برات یادآوری می کنه اما تو از گوش دادنش لذت می بری و دلت نمی آد که رَدِش کنی...
این نمایش غم انگیز نبود، اما یادآوری شخصیت هایی بود که به خاطر این دنیای شلوغ و شلخته، حس می کردیم دیگه وجود ندارند...کسانی که آرزوهاشون خیلی بزرگ نبودن اما فقط پا گذاشتن در راه آررزوهاشون و تصمیم گرفتن برای انجام اون کار، وجودشون رو پر از امید می کرد...امیــــــــــــــــــــــــــد یه معجزه است..مثل یه مشعل روشن می مونه که اگه از دستش بدی یا خاموشش کنی دیگه هیچی نیست که براش زنده باشی...این شخصیت ها خود ما بودن. اما من این «خودم» رو فراموش کرده بودم..مثل دوران بچگی که وقتی بهش فکر میکنی انگار مثل یه خواب پراکنده به یادش میاری..مه آلود و نزدیک به فراموشی.
جیک کوئین،فین، دلم براتون تنگ شده...
شان هارکین، میکی ریوردین،چارلی کنلن، دلم برای شما سه نفر به طور ویژه ای تنگ شده...
تا عمر دارم فراموشتون نمی کنم.