نمایشنامه:
من دیشب به قتل رسیدم
نوشته:
رهام اطمینان
پرده دوم:
(صحنه روشن میشود. مرد زیر دوش آواز میخواند تصویر محو اندام برهنه مرد در هالهای از بخار از پشت در شیشهای دیده میشود. آب قطع میشود مرد با حوله تنی وارد
... دیدن ادامه ››
صحنه میشود.)
(درون صحنه غیر از حمام فقط یک صندلی وجود دارد. مرد آرام میآید و روی صندلی روبروی تماشاگران مینشیند. رو به تماشاگران میگوید:)
- مرگ برای من حسرت است. حسرت تمام شدن، نچشیدن، نخواندن، ندیدن. حسرت به یاد نیاوردن، آخ که چقدر دلم برای دست پخت مادرم تنگ شده. حسرت مزه اون آش شایدم نه حسرت مزه دستان مادرم حسرت بوی مادرم..... مردم از بس حسرت کشیدم. (با لحنی جدی) میگن مردها زنها رو نمیشناسن. اما من مادرم رو میشناختم. مادرم میگفت همه زنها مثل هم ان اما مادر من مثل همه نبود. خطوط آرامش بخش پیکرش هنوز جلوی چشمامه. اون موقعها یادمه حتی اگه دستشو ول میکردم گم نمیشدم. بین صدتا خانم میتونستم تشخیصش بدم. (با لحنی غمگین و آغشته به حسرت) هنوز هم خوابشو میبینم. (مرد آهی میکشد و از روی صندلی بلند میشود قدم زنان فکر میکند. دوباره رو به تماشاچیان) شما رازتون رو به کی میگید؟ من به مادرم میگفتم یادمه یه روز از رو پشت بوم خونه کشیک یکی از دخترای محل رو میکشیدم. میخواستم رد بشه و من ببینمش. فکر نکنید از این عرضهها داشتم که برم بهش شماره بدم یا مثلا بهش تیکه بندازم. نه فقط نگاش میکردم. بدون اینکه پلک بزنم بهش نگاه میکردم اونقدر بهش خیره میشدم که چشمام پر از اشک بشه. فکر می کردم دارم به خاطرش گریه میکنم بابت همین هم فکر میکردم عاشقشم. مگه نه اینکه عاشق واسه معشوقش گریه میکنه؟ بعد وقتی که میرفت سوار ماشین اون مرتیکه الدنگ میشد از حرص میمردم. دیوانه میشدم. اونوقت همه بدنم شروع به خارش میکرد. یه خارش بیاندازه. گیج کننده. به خلسه برنده. شروع میکردم همه تنم رو بخارونم اما خب بعضی جاها بیشتر میخارید..... اون روز هم داشتم همین کارو میکردم که یهو دوتا کفش زنونه کنار خودم حس کردم. مادرم بود. از خجالت به گریه افتادم. اونم بهم گفت چرا گریه میکنی؟ میترسی به بابات بگم؟ نترس این راز بین خودمون میمونه. بعد هم روشو برگردوند و رفت. (رو به تماشاگران) تحقیرم کرد؟ نه اصلا، اون مادرم بود. مگه اینجور نیست که مادرا وقتی بچه شون کاربدی میکنه به باباشون نمیگن که نکنه جیگر گوشهشون رو کتک بزنه. پس چرا من بعدش عصبانی شدم؟ چرا حس هیچ بودن میکردم؟ اونقدر که بلند شدم... بلند شدم... (شروع به لرزیدن میکند احساس حال به هم خوردگی بهش دست میدهد. در چشمانش اشک جمع میشود.) اون گربه تن لش رو که هر روز رو پشت بوم من رو نگاه میکرد رو بلند کردم و به زمین زدم. چند بار و چند بار دوباره خارش تنم شروع شد. نمیتونستم تحمل کنم میخواستم جیغ بزنم دم گربه رو کردم تو دهنم و با تمام وجود فشار دادم میخواستم درد این خارش رو تخلیه کنم. یه دفعه به خودم اومدم دیدم گربه داره فرار میکنه و دمش تو دهن من مونده. (دستش را از ترس روی دهان میگذارد بعد که بر میدارد دم گربه را از دهانش در میآورد دهان و دستانش خون آلود است و روی صحنه استفراغ میکند.) (لبخند میزند و میگوید) انگار همین دیروز بود.... شاید هم دیشب. (متفکرانه) ذهنم پر از تصویر شده. این روزها تفاوت رویا و واقعیت رو نمیفهمم. وقتی چشمانم را میبندم و باز میکنم نمیدانم چیزی که دیدم و میبینم کدومش واقعیت است. دیوانه شدهام؟ خب در واقع مساله اصلی فهم حقیقت است. (رو به تماشاگران) به نظر شما واقعیت من موقعی است که بیدارم یا موقعی که خواب هستم؟ کدوم وقت وجود دارم؟ اصلا کی خوابم و کی بیدار؟
(مرد مضطرب میشود شروع به حرکت میکند و زیر لب تکرار میکند:)
- واقعیت.... واقعیت.... واقعیت..... باید بفهمم باید برگردم.... باید برگردم..... باید حواسم رو جمع کنم. امروز چند شنبه است. چه سوال مسخرهای خب امروز جمعه است. جمعه؟ مفهوم جمعه چیه؟ از کجا میدونم امروز جمعه است؟ باید تقویم رو نگاه کنم.....
(مرد شروع به گشتن دنبال تقویم میکند اما بعد از مدتی آسودگی به سراغ مرد میآید.)
- واقعیت همون زیباییه! هرچیزی که بنظرم زیبا بیاد همون واقعی هست. اصلا چه تفاوتی دارد که امروز جمعه باشه یا شنبه؟ مهم اینه که من دوست دارم کدوم باشه. خدایا چقدر خوابم میآد!
(صحنه خاموش میشود.)