دلم هوای جاده ای را می خواهد ،
که در آن تا می توانم
از این شهر و آدم هایش دور شوم .
بروم به آنجایی
که آدم های ساده را
با انگشت به هم نشان نمی دهند
و برای بودن با او شرط نمی گذارند
آنجا که هر کس
همیشه یک آینه در دست دارد ،
تا گاهی خود را در آن ببیند
اینجا ،
من به جای تمام آدم ها
خجالت می کشم !
همان هایی
که فرصت دوست داشتن را به فردا می اندازند ،
و فردا بر مزار خود خواهی شان می گریند...