می برد حسِ نیازم به نمازِ تو غزل
بگذار عشق بفهمد به نیاز تو غزل
سر بجنبان پی دیدار درختان هر شب
می زند باد شبی بر دمِ سازِ تو غزل
من که دیوانه ی اسرار هویدای توام
می کنم رقص به پای گلِ نازِ تو غزل
آهِ انگوریِ من را تو به باران گفتی
می زند چک چکِ باران سرِ بازِ تو غزل
حالِ ما را بنویسید برایش خوش تر
تا که شاید برساند سرِ راز تو غزل
خاک کن جسمِ مرا بر لبِ دریاچه ی حزن
خواست موجی بشود تا به نماز تو غزل
=-==--==--==--=