«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
هنوز کلو ن غزل های من صدا دارد
که پای خسته باران تو را دارد
بیا به ظهر غزل های شهر پاییزی
که باد حادثه آمد تو را نوا دارد
گرفته ابر غمین ی کنار باغ دلم
ببین چه کلبه ی حزن ت دلم به پا دارد
و من به میل تو گفتم که باغبان خندید
بگفت درد غزل های من دوا دارد
اگر به گوشه نشینی مرا پسندیدی
به گوشه ی نظرت شد که دل خدا دارد
_#_%__%%_%_%%%
به چشمانت بنر کردم غزل را
گرفتم شوریِ چشمِ دغل را
نهادم در کنارت ماهِ تابان
کنی خاموش آن ماهِ بدل را
فروزان ساختی در شهرِ ما او
بر او تن کرده ای رختِ مثل را
بیا با هم شویم تا سرسرایی
بگیری رونقِ کوه و کتل را
قبایِ خاکی ام را وصله ای کن
تو دادی شورها شعرِ غزل را
دیگر تحمل کردنِ این درد کافیست
بودن کنارت خسته و خونسرد کافیست
حتی علاجِ بی علاجِ دردهایم
بر من سجلدِ پاره... نامِ مرد کافیست
خط خورده ام...از پاورقیِ خیالت
یک کاغذِ پاره که آب آورد کافیست
کن خط خطی حتی نگاهم پشتِ دیوار
در این زمستان یک نگاهِ سرد کافیست
آیا کسی با قلب می خواند سرودت
بر سنگِ قبرم حک شود؛تب کرد کافیست
می برد حسِ نیازم به نمازِ تو غزل
بگذار عشق بفهمد به نیاز تو غزل
سر بجنبان پی دیدار درختان هر شب
می زند باد شبی بر دمِ سازِ تو غزل
من که دیوانه ی اسرار هویدای توام
می کنم رقص به پای گلِ نازِ تو غزل
آهِ انگوریِ من را تو به باران گفتی
می زند چک چکِ باران سرِ بازِ تو غزل
حالِ ما را بنویسید برایش خوش تر
تا که شاید برساند سرِ راز تو غزل
خاک کن جسمِ مرا بر لبِ دریاچه ی حزن
خواست موجی بشود تا به نماز تو غزل
تماشا کن مرا وقتی نگاهت می کنم آرام
صدایم کن مرا تا بشنوم نام تو را بی نام
بیا اسطوره ای باشی که می خوانم به شیرینی
شکرخندی بزن ای گل... وَ بر این جانِ خون آشام
خطر کردی خطر کردم در این احوالِ دل آشوب
در این جنگل سرا شاید گذاری پیشِ پایم دام
خراب آبادِ قلبم را خیابانی بکش امشب
به سویِ کوچه ی قلبت که تا گیرد کمی آرام
تو آیینه هستی و من کینه ات
بده تا بگیرم من آیینه ات
تو آجر کشیدی به اطراف من
بلند ست اطراف من چینه ات
تو در قله های بلندی و من
پلنگی که نقش است بر سینه ات
و ماه آن طرف تر کند آرزو
ببوسد رخ سبز بی کینه ات
به سین سر سفره ات بسته ام
سبدهای پر مهر نقشینه ات
درخت نگاهت به سیب آمده
چه زیبا شده صبح آدینه ات
بیاور برایم کمی آرزو
که دل مانده و یاد دیرینه ات
می گستری در زیر پایت دفترم را
آن قابِ خواب آلوده ی بالا سرم را
پر می کشی از کوچه های خاطراتم
یا می زنی با تیر غم بال و پرم را
حس می کنم دانایِ کلی در سرِ من
داری به هم می ریزی امشب باورم را
سر دفترِ عشقی که در امضای شعرم
در عقدِ دریا می بری حسِ ترم را
تاریخِ عمرم را گرفتی از میانه
از باختر می آوری تو خاورم را
گندم گرفتی از من و جو می دهی پس
اما چه خواهی ساخت این شور و شرم را
==-===-===-==
در پیشِ تو من بهار را می فهمم
آواره ام و قرار را می فهمم
دارم غزلی نشانه اش جانِ من است
رسوا شده و شعار را می فهمم
این جا که غزالِ من غزل می گوید
در کوهِ شما شکار را می فهمم
دیگر ننویسم...وَ نخوانم حرفی
در خانه ی دل کنار را می فهمم
من را به هوای بیستِ تو جایی نیست
بیدارم و بی تو دار را می فهمم