در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سیاوش مقصودی درباره نمایش ۱۳ روی ۱۳: حالا سیب بخوریم بدون هیچ اغراقی می خواهم بگویم مدت ها بود کسی اینطور
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:34:52
حالا سیب بخوریم
بدون هیچ اغراقی می خواهم بگویم مدت ها بود کسی اینطور مثل امشب، مثل نویسنده ی نمایش سیزده روی سیزده من را مقابلِ خودم قرار نداده بود. مدت ها بود کسی اینطور بی رحمانه لحظه های زندگی ام را پیش چشمم به نمایش نگذاشته بود. لحظات خوشِ بی خیالی که تکرار که می شوند پوچ و بی معنی اند ... ترسناک می شوند حتا ... سه با پنج چه فرقی می کند؟ یا دو با یک؟ یا سه با صد؟ یا صد با هزار؟ یکی را انتخاب می کنم که در اعماق روزمره گی روبروی تلویزیونی نشسته است تا با یک کیسه ی پلاستیکی خاموش شود مثل تصاویری که با یک دکمه می میرند و با یک دکمه، باز زنده می شوند. آرامش در قوطی قرص نیست ... با دو بسته قرص ویتامین نمی شود از شرِ این زندگی خلاص شد و ما محکومیم به تکرار حرف های عاشقانه ... آنقدر که بی معنی و هجو شوند. همه از مرگ می هراسند ، من از این زندگی سمج خودم ... زنده مان با مرده مان چقدر فرق دارد؟ چند تای مان تصویرِ خوشی از بهشت داریم؟ هیچ یک؟ همه سیاه پوشِ جهنمِ مدام مان شده ایم شاید و پای مان برهنه است ... در سکوت و تاریکی هراسِ فرو آمدن شمشیری را به انتظار نشسته ایم تا بلکه به جای سیب پاره مان کند ... دو نصف ... این بار من بودم انگار که داوطلب شدم تا پاره شوم ... پَک و پاره ...
پیش از شروع نمایش حتا با دیدن آن ساعت غریبِ روی دیوار یاد شعر ترانه ی "آسیاب بادی های ذهن ات" می افتم ... مثل چرخش سیبی در هوا ... چرخی در چرخِ دیگر ... تونلی که تو را به تونلی دیگر می رساند ...
از پله های مارپیچِ قدیمی بالا می روم در ساختمانی که هر آن انگار آماده ی فروریختن است و به تماشای نمایش زندگی ام می نشینم ... که انگار هر آن ... دیدن ادامه ›› آماده ی فرو ریختن است ... بی رحمانه در برابر خودم می نشینم و شادی هام ... غصه هام ... اضطراب ها و خوشی هام ... پیش چشم ام تاریک و روشن می شود ... نمایش که تمام می شود من هستم که باید تعظیم کنم ... به احترام یک ساعت و نیمِ نابی که برای ام ساخته اند ... به احترام گروهی بی ادعا، جوان و این همه درجه یک ... در تاریکی چشم هام که بسته است شمشیر فرو می آید، چشم ها باز است همانی را می بینیم که کنار دستی مان دارد می بیند ... چشم ها که بسته است هر چه می بینیم خودِ خودِ خودمان هستیم ... این آیینه ی سیاهِ وهمناک را که روبه روی مان می گیرند آنچه می بینیم فقط خودمان هستیم ... و من امشب وقتی خودم را می دیدم در این آیینه بغضی عجیب گلویم را می فشرد ... آنقدر که بعد از نمایش با رفقایم نتوانستم گپ بزنم ... تشکری سرسری کردم و زدم به خیابان های روزهای آخر اردی بهشت ... پله های مارپیچِ قدیمی را پایین آمدم ... و به سیبی فکر می کردم که روی سرمان دو نصف می شود و شمشیر که اگر دلش بخواهد تا سینه ام می شکافد ... قلبم می افتد روی زمین و مثل ماهی های بیرون افتاده از حوضِ خانه ی مادربزرگ دهنک می زند ...
نمایش سیزده روی سیزده را ببینید ... نه چون باید از تئاتر مستقل حمایت کرد ... چون باید گاهی آدم یک کاری برای خودش بکند تا آبی خنک به دست و رویِ روح و دلش بزند ... جون که باید از سالن های بزرگ و خوب و معروف بیرون بیاید ... پله های مارپیچ ساختمان های قدیمی را بالا برود و به این همه تازه گی و نابیِ یک گروه جوان سر تعظیم فرو بیاورد ...
چند روزی بیشتر باقی نیست ... برویم به تماشای خودمان بنشینیم که فرصتی از این دست بسیار غنیمت است ...
خوش حال ام که این اجرا رو دیدی سیاوُش جانِ دل
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
جون دلی شما
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید