« با گرامیداشت جشن تیر گان »
.. روزگاری بود، روزگارتلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره.
دشمنان بر شهر ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت،
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی، روزگار ننگ.
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان،
عشق در بیماری دلمردگی
... دیدن ادامه ››
بی جان!
...باغ های آرزو بی برگ،
آسمان اشک ها پربار،
گرمرو آزادگان در بند،
روسپی نامردمان درکار...
انجمن ها کرد دشمن، رایزن ها گرد هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند!
... یافتند آخر فسونی را که می جستند...
آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ، خانه هامان تنگ
آرزومان کور... ور بپرد دور،
تا کجا؟ تا چند؟
آه ! کو بازوی پولادین و کو سرپنجه ایمان؟
...چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن:
منم آرش ، سپاهی مرد آزاده، به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را ،
اینک آماده.
مجوییدم نسب ، فرزند رنج و کار،
گریزان چون شهاب از شب ،
چون صبح آماده دیدار.
... در این پیکار ، در این کار،
دل خلقی ست در مشتم،
امید مردمی خاموش هم پشتم.
... درود ، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
... دلم از مرگ بیزار است،
که مرگ اهرمن خو ، آدمی خوار است.
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است،
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است،
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته آزادگی این است.
...
آری ، آری جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش.
...
سال ها بگذشت.
سال ها و باز، در تمام پهنه البرز،وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند.
با دهان سنگ های کوه ، آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه،
می دهد امید ،
می نماید راه.
« منظومه آرش کمانگیر-- سیاوش کسرایی»