دخترک از خواب بیدار شد
نگاهی غمبار به دسته فالش انداخت
دلش میخواست کمی دیگر بخوابد
اما نمیتوانست.
چند ساعتی گذشته و فالها کمتر شده بود
دخترک به عدهای رسید که خوشحال بودند
کمی در میانشان گشت و حرف زد
فهمید برای دیدن تئاتر آمدهاند
تصوری از تئاتر نداشت و نمیدانست دقیقاً چیست
با خودش فکر کرد:
حتماً با "ع" مینویسنش.
دوست
... دیدن ادامه ››
داشت با آنها همراه شود
و شد.
دقایقی بعد دخترک روی صحنه داشت دیالوگ میگفت
نمیداست چه اتفاقی افتاده
ولی حس عجیبی داشت.
پس از آن روز و آن چند دقیقه
دخترک تا ساعتها و روزها به آن روز و آن ساعت و آن تجربه فکر کرد
روزها همان دور و بر گشت
و ..
نمیدانم بعد از آن چه شد
ولی یکی از آرزوهایم این است
روزی یکی از بازیگرهای بزرگ ایران
در جوابِ سؤالِ "بازیگری را از کجا شروع کردید؟"
بگوید:
من یه دختر فالفروش بودم
که یه روز اتفاقی دم یه سالن داشتم فال میفروختم و دیدم یه عدهای میخوان برن تئاتر ببینن
اون موقع نمیدونستم تئاتر چیه
حتی فکر میکردم با "ع" مینویسنش
ولی اون روز یه اتفاقی افتاد که مسیر زندگیمو عوض کرد..
manimoon..