تاکسی نوشت
بانوی سرخ پوش چند قدم جلوتر از من سوار تاکسی شد.جز از لبه های طلایی عینکش همه چیز سرخ بود. من هم سوار تاکسی شدم و کنارش نشستم. ما ابتدای خیابان حجاب بودیم و به مقصد انتهای وصال سوار شده بودیم. خوانده ای داشت در رادیو آواز می خواند:مرا عمری به دنبالت کشاندی سرانجامم به خاکستر نشاندی...
بانو عینکش را برداشت. چشم هایش میشی بود. اما دریک لحظه سرخ شد. ابروهایش جمع شد. حس کردم آفتاب تند تابستان و رنگ سرخ شال این تصویر را طراحی کرده. در یک لحظه، درست به قدر شکار پشه ای در هوا در میان خواب بیداری، لبهایش جمع شد و اشک از گوشه چشمش سر خورد. خواننده داشت اینجای آواز را می خواند: گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت پس از مرگم سرشکی هم فشاندی...
بانو عینکش را به چشم زد. دوهزاری تازه ای را به طرف راننده گرفت و گفت :پیاده میشم.
ما هنوز حجاب را به آخرش نرسانده بودیم. راننده گفت: پول نمی خواد . تازه سوار شدی.من پیاده شدم تا او پیاده شود.
وقتی دوباره سوار شدم و ماشین حرکت کرد آواز تمام شده بود. مجری برنامه داشت می گفت: حتی اگه آمار ازدواج و طلاق برابر هم بشه، شما ازدواج کنید. من میگم. ازداوج کنید. بابا ازدواج کنید.