واب نویسی
خواب دیدم راهی سفری هستیم. خیلی بودیم اما همه غریبه بودند. پشت وانت سفیدی نشسته بودیم .آواز می خواندیم و می رفتیم.
یکباره دیدیم جاده را بسته اند. اول دقیق نبودم. فکر کردم یک بازرسی ساده است. از همهمه ها فهمیدم بیشتر از یک بازرسی ساده است.
یکباره دیدم یک تعدادی آدم کنار جاده ردیف دراز کشیده اند. زنده نبودند. همه را کشته بودند. آن طرف تر هم لاشه های سفید بی پوستی، شبیه لاشه ی گوسفند بعد از پوست کندن، روی زمین بود. آدم بودند پوستشان را کنده بودند. تن بی پوستشان را کنار جاده خوابانده بودند. از این که آرام بودم شگفت زده شدم به خودم نهیب زدم. به خودم گفتم: آدمندها، یکی مثل خودت.
مردی اسلحه به دست، کنار وانتی که ما سوارش بودیم، ایستاد. گفت: شماره ۶۱کیه بیاد پایین.
۶۱من بودم.
کسی چیزی نمی گفت.
هوای سرد دم صبح بود یا ترس نمی دانم. اما از خواب پریده بودم.
۶۱ پتو را به خودش پیچید.
... دیدن ادامه ››
لرزش گرفته بود. به حرفهای دکتر هولاکویی فکر کرد که خواب ها چیزی جز انعکاس افکار و یا ناخودآگاه نیستند. تمام تلاشش را کرد که خوابش را به آینده ربط ندهد. اما خنکای دم صبح هم دیگر خواب به چشمش نیاورد. یادش آمد خواب دیده بود کسی را فراری داده از دست کسانی که قرار بود بکشندش. توی زیر زمین خانه ای جا داده بودش. شاعری بود. گویا شعرهای بود دار می نوشت.
یادش آمد انگار کسی را توی خواب کشته بود. یا نه فرار کرده بود. برایش لباس مبدل آورده بودند. یادش آمد سردش بود. خیلی سردش بود و قرار بود آواره هم بشود. مخفیگاه لو رفته بود.
۶۱دیگر خوابش نبرد. هوا گرگ و میش هم نبود. تهران تاریک و سرد و مخفوف پشت پنجره ایستاده بود و تماشایش می کرد