در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال ریما کاوه | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 02:01:58
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
سالها پیش توی یک جمع صمیمی هر روز بخشی از چرند و پرند دهخدا را با هم می خواندیم
امشب تئاتر "کابوس های آنکه نمی میرد" اول من را برد به آن روزها و حال و هوای جمع مان. آن روزها ...

تئاتری که نمایشنامه ای بسیار خوب با ریتم مناسب داشت
هرچند به نظرم رسید نویسنده می خواست " چرا نگفتی او جوان افتاد" را موتیف نمایشنامه اش کند اما نشد یا نمی شد نمی دانم. هر چند در صحنه ای اوج معنایش را بغض کرد، توی گلویمان نشاند و اشکش کرد.
توی داستان و رمان نویسنده اگر فقط یک تصویر داشته باشد که در ذهن بماند کارش را درست انجام داده و حالا برای من توی این تئاتر می گویم تصویر این صحنه بی شک تا همیشه توی ذهن من باقی می ماند

داستان انگار تلنگری بود برای من بیننده، که یادم باشد تاریخ تکرار می شود؛ ما تکرارش میکنیم هر روز و هر روز و هنوز ؛ و این کابوس از ... دیدن ادامه ›› آنِ بازمانده هاست...

تئاتری که گرچه قصه روزهایی از تاریخ سال‌های دور بود اما انگار تصویر امروز بود و تمام.

کارگردانی درخشان، بازی ها عالی و صحنه پردازی خیلی خوب بودند.
دست مریزاد و خدا قوت.
تنهایی را به قربانگاه میبری به عشق؛ تیغ را به اتش دل تیز می کنی تا دل ببری ازهمه چیز و شاید همه کَس. امان از خاطرها که دست را می لرزاند و پا را سست می کند. کاش این بار قربانی دیگری نفرستد تا اندوه و سکوت به ته برسند. کاش به یادمان باشد و به فرشته هایش بگوید این قربانی جایگزینی ندارد. جانشینی نمی خواهد. کاش آدمی از تبار عشق بفرستد تا آغوشش بوی آشنایی بدهد و آرامش. کاش ...

پ.ن: گاهی دلت میخواهد دست تنهایی ات را بگیری و به قربانگاه ببری قبل از انکه آتش دلت بسوزاندش
امان از خاطره ها........کاش........
۲۳ شهریور ۱۳۹۵
ریما جونم ، عالی
۰۹ مهر ۱۳۹۵
سلام بر خانم کاوه
خوبید؟
۱۰ مهر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امشب به تماشای «در بارانداز» نشستم. نه منتقدم، نه نقد حرفه ای بلدم، فقط تئاتر را دوست دارم. گاهی برای اینکه خودم را رها کنم از تصاویری که در سرم چرخ میخورند، می نویسم.
امشب هم میخواهم از «بارانداز» ی بنویسم که شد مجال نبرد خیر وشر (شاید هم سیاهی و سپیدی).

اول اینکه من این تئاتر را دوست داشتم. دلم میخواهد بگویم خدا قوت. به تک تک عوامل این تئاتر.

«در بارانداز» با صحنه میخکوب کننده ای شروع شد. دقیقن در همان لحظه انگار قلاب نویسنده و کارگردان به یقه تماشاگرش گیر کرد تا تا پایان نمایش صحنه ها را لحظه به لحظه نفس بکشد.
ترفند نویسنده و کارگردان در ذره به ذره ساختن و پرداختن شخصیت ها با کدهایی که در هر صحنه به جا می ماند، بسیار خوب بود. و این در پایان اجرا ... دیدن ادامه ›› داستان شسته رفته ای را میساخت که با قلابش مخاطب را به کشف صحنه ها میرساند.

استفاده از المان های خاص مثل صندلی ها! ، چترها و سقوطشان، عروسکی که بازرس می تراشید، پیراهن های قرمزی که ... تاثیرگذار و هوشمندانه بود.
حرکات در این نمایش کاملن حساب شده و با طراحی و کارگردانی دقیق بود.

در دنیا موضوع (درونمایه) غیر تکراری نداریم این اثبات شده است! اما اینکه یک موضوع چطور پرداخت یا اجرا شود جای تامل دارد. «در بارانداز» نبرد خیر و شر را با لایه ظریفی از سه عشق (در نظر من) به تصویر کشید. عشق پدری، عشق برادری و عشق معشوقه. با وجود بازرسی که نقش خدایی داشت! (باز هم از نگاه من)

نمیتوانم نامش را انتقاد بگذارم اما دلم میخواهد از نویسنده سوال بپرسم:
چرا باید به داستان (نمایشنامه) «ملاقات بانوی سالخورده» اشاره میشد!؟ ایا نمیشد از ان به عنوان تاریخ شهر اسم برد؟ مخاطبی که این نماشنامه را نخوانده یا تئاترش را ندیده از همان تاریخ شهر!!!! به گذشته «جانی» پی میبرد! و کسی هم که دیده بود یا خوانده بود (یا هردو) خودش این تلاقی را کشف میکرد و این به جذابیت کار می افزود! باید اعتراف کنم این صحنه کمی شیرفهم کردن مخاطب را به همراه دارد و تا حدی توی ذوق می زند.

پ.ن1: خیلی تلاش کردم تا جوری بنویسم که داستان و جذابیت های ان لو نرود! امیدوارم خیلی لو نرفته باشد.

پ.ن2: از تک تک عوامل و بازیگران این نمایش ممنونم به خاطر حال خوبی که از دیدنش برای من ساختند.



سپاس از شما.. امید است از دیدن این نمایش لذت برده باشید..
۱۶ آذر ۱۳۹۴
ممنون بابت وقتی که گذاشتید و خوشحالیم که کارو دوست داشتید
۱۸ آذر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

صفحه ام را باز کردم و گوشه صفحه سمت چپ قاب صورت بانو فرزانه کابلی در چادری طرحدار با تیتر "پایکوبان" بی اختیار وادارم کرد صفحه را باز کنم. سال پیش تجربه اش را داشتم تردید نکردم و بلیطی خریدم بلیط با تیتر"همه ایران سرای من است2" چاپ شد.
دیروز با عجله خودم از سرکار به محل اجرا رساندم .مثل همه، موبایلم را قبل از ورود تحویل دادم و وارد سالن شدم. نمیدانم چقدر انتظار کشیدم تا وارد سالن اجرا شدم. پرده ها کشیده شد؛
و من پشت پرده های کشیده شده و در هزارتوی تالار وحدت هنر دخترکان سرزمینم را در میان رنگ و موسیقی و نقش لبخند به تماشا نشستم.
دخترکانی که لبخند برلب داشتند و شاید مثل من حسرتی بر دل از پرده های فروافتاده. انان که عشق را همگام با موسیقی،و با حرکات موزونشان نقش میکردند.
دخترکانی که به هرجای ایران که سرک میکشیدند در سالن ولوله برپا میشد.
لحظه رفتن هرکسی سهم لبخند و عشقش را با خود میبرد تا روزی شاید سالی ماهی دگر باز برگردد و سهمی دیگر بردارد.
پ.ن1: دوساعت تمام بدون خستگی، ... دیدن ادامه ›› همه سه طبقه پرشده تالار از خانمهایی که یکسره فریاد کشیدند و کف زدند. و دختران هنرمند سرزمینم تمام این دو ساعت با عشق چرخیدند و پای کوبیدند.
پ.ن2: نمایش هنری را دیدم که شاید به جرات در مدارس تخصصی این هنر هم در جای جای دنیا کمتر بتوان دید.


این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟

یعنی تو باور می کنی؟

شمرده ای؟

کی شمرده است؟

جز سیاستمدارها

دیده ای کسی آدم بشمرد؟

باور نکن

نارنجی!

باور نکن

سبز آبی کبود من!

باور کن

همه ی دنیا فقط تویی

و برخی دوستان

بقیه هم تکراری اند !”

عباس معروفی
خواب تو را برده است
معمایی!
در انتظار کدام فرشته‌ی آسمانی
من پیر شوم؟
کی برای من قصه بگوید؟
به کی شکایت کنم؟
شهرزاد من!
خواب تو را برده است
به چشم‌های بی‌تاب من سپرده است
اگر توی دلم
فقط توی دلم بگویم
دووووستت دارم
بیدار می‌شوی؟
اگر آرام و بی صدا
به تنت نگاه کنم چی؟

عباس معروفی
درود بر زیبا بانوی پر احساس تیوال...
۰۲ تیر ۱۳۹۴
اول که دلتنگ دوست های خوب و مهربونم هستم

دوم این که منم معروفی را عاشقم:-)
۰۴ تیر ۱۳۹۴
عباس معروفی وعاشقانه های بینظیرش.دستتون درد نکنه
۰۵ تیر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو می‌دانی
شب‌ها از خواب پریدن و دنبال تو گشتن یعنی چی؟
نه، نمی‌دانی
بی قراری روز را هم نمی‌دانی
من اما این بلا را دوست دارم
که آوار خیالت بر سرم باشد
دوست دارم
خودم را در این خرابی
آواره‌ات ببینم
نبودنت را ولی دوست ندارم
این دیگر خارج از توان من است
رنج‌های دنیا را
به یک لبخندت می‌خرم
این ... دیدن ادامه ›› تسخیر فناناپذیر را دوست دارم
همین که بدانم می‌آیی
لبا‌س‌هام را عوض می‌کنم
به خودم عطر می‌زنم
آماده و منتظر
جلو در می‌ایستم
و به انتهای خیابان نگاه می‌کنم
انتظارت را دوست دارم
گفتم که!
ته خیابان را دوست دارم.

عباس معروفی
سلام ریما خانوم
کاش شعرهای خودتونو می ذاشتید...

راستی شما کتاب شعر هم دارید؟
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
انتظار که چیز بدی نیست، روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم ...


عباس معروفی - پیکر فرهاد
امان از انتظار ...
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
با سلام
با عبارت شما کاملاً موافقم .
با هر عبارتی که حرفی از امید می زنه ارتباط برقرار می کنم .
عالیه.
امید...فقط امید و امی... .
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من فقط آمده بودم تو را نشان خودت بدهم. نبودی رفتم.

عباس معروفی
همه کتابهای من
زخمی اند
زخمی دستهای تو
واژه های من
نقطه های تو
زخمی صدای پای شبانه ام
کنار فرشته ای که ارام نفس می کشد
مبادا صدای پای رفتنم
از آمدن
بیدار شود

عباس معروفی
عالی بود
۲۸ فروردین ۱۳۹۴
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییی بود
۲۸ فروردین ۱۳۹۴
عالی عالی ریمای جاااااااااان
۳۰ فروردین ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو را
آسمان به زمین بخشیده
که رنگ‌هات را
توی گوش گل‌ها بگویی
از این گل به آن گل
خورشیدکم!
از بهار تا پاییز
و من چنان خوشبختم
که با خیل عابران بی‌نگاه نمی‌گذرم
اینجا به تماشای تو
بر زمین می‌مانم

عباس معروفی
می خواهم تمام عمر
برای تو
عاشقی بنویسم
بگذار دست های زندگی خط بخورد
می خواهم سرنوشتم را
شنا کنم
در عطر تنت
مثل پیرهنت
در بنفشه و ارغوان و شب بو
تا رنگ های بهار
بدود زیر دامن تابستان
و از گرما بسوزد
می خواهم با نگاهت مست کنم
بی شراب
فکر کن
انگور بی خنده های تو شراب شود!
می شود؟

عباس معروفی
عالی بانو جان...

کاش همیشه باشید...
۰۵ اسفند ۱۳۹۳
ریما جانم منم به شدت دلتنگ روی ماه و مهربونتم عزیزم
۰۹ اسفند ۱۳۹۳
می خواهم تمام عمر
برای تو
عاشقی بنویسم
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یکی از این روزها
دلت را قشنگ تا می کنی
می گذاری توی چمدان
می بری سفر
آنجا چمدان را می گشایی باز
کنار گلدسته ها
یا کمرگاه آرام ماهور
یک روز آفتاب تنش می کنی
یک شب با مهتاب قدم می زنی
کنار یک برکه آبی
نگاه می کنی به ماه
نگاه می کنی
و ازش می پرسی
این یعنی چقدر دوست داشتن ؟

عباس معروفی
این یعنی چقدر دوست داشتن ؟

۱۹ بهمن ۱۳۹۳
این یعنی چقدر دوست داشتن ؟
۲۵ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چند ساله ای ؟
شراب ناب!
که مستی طعم نگاهت
از جانم سرریز می شود
و صدای آرامت
بر تنم شره می کند
« دوستت دارم ... دوستت دارم ...»
ارغوان زیبای من !
چند ساله ای
که مستی تمام زنان تاریخ
در دست های تو
شعله ور ست
بگو...
بازهم بگو .

عباس معروفی
ریما جانم چه کردی بانو با این انتخاب زیبا ... فوق العاده بود .
۱۹ بهمن ۱۳۹۳
مستی طعم نگاهت
از جانم سرریز می شود
به به
۱۹ بهمن ۱۳۹۳
ماهور و آیدای نازنین ممنون
۱۹ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در این میانه تهی
یکی جسورانه
انکار میکندش
خط میزند نامش را
در دفتر ذهن بیمارش
تا شاید فراموش کند
لمس حضورش را
اما
هرگز نخواهد دانست
خودش خط زده است
نامش را برایش

دریغ و صد دریغ از لحظه ای فراموشی
تنها انکاری مانده است
از لمس حضور سبزش
.....
بسیار زیباست بانو...
۲۴ دی ۱۳۹۳
لیلا بانوی نازنین دل نوشته ای است از افکار خط خطی من .گوشه چشمی از شما استاد قلم منتی است چه برسد به این همه لطف. ممنونم بانو
۲۴ دی ۱۳۹۳
چه قلم زیبایی ، بانو :)
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بارها خواندم
سخن سهراب را
که گفت
دچار یعنی ...
خندیدم
مست و سرخوش
و ندانستم
چه دچار شدنی است ...
اما
روز ی بخشیدم
بی بهانه

و لبخند بر لب آوردم
با حضور شیرینش
گاه به گاه

و روزی دیگر
در اوج دل ... دیدن ادامه ›› گیری
عزم رفتن کردم
دریغ و صد دریغ
پای رفتنی نمانده بود
گویی دچارشده ام
اندک اندک
ناغافل

و امروز
بعد از سال ها
ایمان آوردم دچارشده ام
چه دچارشدنی ....
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او

همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او

منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم

وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او

گاه از چوگان زلفش حلقهٔ مشکین ربای

گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی

شرق تا غرب جهان ... دیدن ادامه ›› از زلف مشک افشان او

نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن

تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او

گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای

نوش کن بر یاد من از چشمهٔ حیوان او

گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست

چون ببینی جانفزایی لب و دندان او

گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام

گو به جان تو فرو شد روز اول جان او

جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت

درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او

چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن

عرضه کن این قصهٔ پر درد در دیوان او

چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش‌دار

ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او

هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس

تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او

چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع

صبح را مژده رسان از پستهٔ خندان او

غزلیات عطار
خم می شوم که از روی زمین بردارمت ،
برگ خشک پاییزی !
زمستان آمد و حاصل ضرب زندگی در مرگ ، همان
خواب تکراری بود، رفتن
بهار که بیاید ، درخت روی شاخه هایش ، برگ تازه ای،
به جای تو میگذارد ! ...

کتاب عزیز روزهای من
عادل دانتیسم
ممنون عموفرهاد قصه های عزیز برای شعر زیبای فروغ .
۰۳ دی ۱۳۹۳
ریما جان دلتنگتم بانو :*
۰۳ دی ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
وقتی نیستی
برای بلعیدن من
دهان شب باز است
من از تاریکی اقیانوس
مثل یک کشتی
از توفان گریخته ام
دلهره آرام!
بگذار در ساحل ات
کناره بگیرم

عباس معروفی.
ببخشید،
قلب من انگار،
حوالی بی تفاوتی های شما،
دارد جان می دهد!
زیاد مزاحم روزهایتان نمی شوم.
تنها ، اگر می شود ،
جان دادنش را ، تماشا نکنید !
آخر ،
من از مهربانی های شما،
زیاد برایش قصه خوانده ام !

عادل دانتیسم
مرسی بانو...
۱۹ آذر ۱۳۹۳
ریمای نازم مثل همیشه بهترین انتخابها. سپاس
۲۰ آذر ۱۳۹۳
ماهور بانوی مهربونم نگاهت پر از احساس است و لطفت به من بی حد .ممنونم زیبای مهربان
۲۰ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید