"فرجام تمام برجام های جوانی"
بابا گفت: آماده شو بریم.
من برای رفتن با بابا همیشه آماده بودم. شلوار مخمل کبریتی قرمزم را پوشیدم و رفتیم. کلاس اول را تمام کرده
... دیدن ادامه ››
بودم و می توانستم نوشتههای روی دیوار را بخوانم. یکی داشت با اسپری قرمز روی دیوار سنگی گورستان مینوشت" در بهار آزادی جای شهدا خالی. "
من به بابا گفتم: بهار آزادی یعنی چی؟
لندرور سپاه با بلندگویی که دو طرفش نصب بود و پرچم سه رنگی در میان آن دو بلندگو افراشته بود تو خیابان منتهی به گورستان پیش میآمد و سرود "ای بسیج ای سرفرازان افتخار میهنید" را پخش میکرد.
من و بابا رفتیم سر مزار عمویم. رنگ صورت بابا کبود بود. درست مثل وقتی که در خانه مادر بزرگ با لباس سیاه دیدمش کنار حجله عمو ایستاده بود و کویتی پور "یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه" میخواند.
ما اولین نفرهایی بودیم که سر مزار شهدای جنگ رسیدیم. کم کم، انگار که پنج شنبه باشد، همه آمدند. قیافههایی شبیه بابا؛ گنگ، گیج، سرگردان.
بیرون قبرستان اوضاع جور دیگری بود. مردم شاد بودند. شیرینی می دادند. میگفتند جنگ تمام شد.
من و بابا رفتیم به خانه مادربزرگم. دیگران قبل ما آمده بودند. دخترعمویم گفت: دیگه جنگ تموم شد.
جنگ برای من آژیر قرمز بود و رفتن به پناهگاه. جنگ دفترهای دیکته بود و آژیر قرمز. جنگ عمو بود که یک روز گفتند دیگر برنمیگردد. جنگ صورت کبود بابا بود.
نفهمیدم چرا ما از تمام شدن جنگ خوشحال نشدیم.
¢
دیشب هم گفتند برجام به فرجام رسید.
بعد از دوازده سال. من در آستانه سی و پنج سالگی ایستاده بودم. دیگر خواندن نوشتههای دیوار سخت نبود. کسی با اسپری قرمز چیزی نمی نوشت. فقط توی تلگرام و شبکه های اجتماعی خبر را دست به دست میکردند.
من در آستانه ی سی و پنج سالگی بودم. برای خانهمان مبل گرفته بودیم. مبلها از خانه بزرگتر بودند. من و همسرم هر طرفش را میگرفتیم باز یک طرفش اضافه بود. مبلها توی خانه جا نمیشد. خانه بزرگتر از این که باید، نمیشد. کرایه کمتر از این که بود، نمیشد.
به هر جان کندنی بود، دوازده سال از عمرمان گذشته بود. در تلاش، تلاش و تلاش بیشتر و نتیجه کمتر.
برجام خوشحالم نمیکرد. رنگ صورتم را کبود هم نمیکرد. بیحس شده بودم. چیزی مثل بعد از تزریق آمپول بیهوشی.
نه دلم خوش به بچه هایی بود که از ثمره تفاهم بخورند، نه خوشحال آینده ای بودم که قرار بود از راه برسد. من فقط به فکر گوشه کنار مبلی بودم که توی زندگیمان جا نمیشد.
دلم میخواست کویتی پور چیزی بخواند. دلم میخواست چیزی بشود. خانه ساکت بود. ما خیلی وقت بود تلویزیون نگاه نمیکردیم.
گوشه ی مبل را رها کردم و به اتاق خواب پناه بردم. کتاب داستانی برداشتم و غرق ماجرای آدم های توی داستان شدم و نمی دانم کی خوابم برد.
مریم تاراسی/ 27 دی ماه سال 1394