در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مریم تاراسی: "فرجام تمام برجام های جوانی" بابا گفت: آما
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 02:00:58
"فرجام تمام برجام های جوانی"







بابا گفت: آماده شو بریم.

من برای رفتن با بابا همیشه آماده بودم. شلوار مخمل کبریتی قرمزم را پوشیدم و رفتیم. کلاس اول را تمام کرده ... دیدن ادامه ›› بودم و می توانستم نوشته­های روی دیوار را بخوانم. یکی داشت با اسپری قرمز روی دیوار سنگی گورستان می­نوشت" در بهار آزادی جای شهدا خالی. "

من به بابا گفتم: بهار آزادی یعنی چی؟

لندرور سپاه با بلندگویی که دو طرفش نصب بود و پرچم سه رنگی در میان آن دو بلندگو افراشته بود تو خیابان منتهی به گورستان پیش می­آمد و سرود "ای بسیج ای سرفرازان افتخار میهنید" را پخش می­کرد.

من و بابا رفتیم سر مزار عمویم. رنگ صورت بابا کبود بود. درست مثل وقتی که در خانه مادر بزرگ با لباس سیاه دیدمش کنار حجله عمو ایستاده بود و کویتی پور "یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه" می­خواند.

ما اولین نفرهایی بودیم که سر مزار شهدای جنگ رسیدیم. کم کم، انگار که پنج شنبه باشد، همه آمدند. قیافه­هایی شبیه بابا؛ گنگ، گیج، سرگردان.

بیرون قبرستان اوضاع جور دیگری بود. مردم شاد بودند. شیرینی می دادند. می­گفتند جنگ تمام شد.

من و بابا رفتیم به خانه مادربزرگم. دیگران قبل ما آمده بودند. دخترعمویم گفت: دیگه جنگ تموم شد.

جنگ برای من آژیر قرمز بود و رفتن به پناهگاه. جنگ دفترهای دیکته بود و آژیر قرمز. جنگ عمو بود که یک روز گفتند دیگر برنمی­گردد. جنگ صورت کبود بابا بود.

نفهمیدم چرا ما از تمام شدن جنگ خوشحال نشدیم.

¢

دیشب هم گفتند برجام به فرجام رسید.

بعد از دوازده سال. من در آستانه سی و پنج سالگی ایستاده بودم. دیگر خواندن نوشته­های دیوار سخت نبود. کسی با اسپری قرمز چیزی نمی نوشت. فقط توی تلگرام و شبکه های اجتماعی خبر را دست به دست می­کردند.

من در آستانه ی سی و پنج سالگی بودم. برای خانه­مان مبل گرفته بودیم. مبل­ها از خانه بزرگتر بودند. من و همسرم هر طرفش را می­گرفتیم باز یک طرفش اضافه بود. مبل­ها توی خانه جا نمی­شد. خانه بزرگتر از این که باید، نمی­شد. کرایه کمتر از این که بود، نمی­شد.

به هر جان کندنی بود، دوازده سال از عمرمان گذشته بود. در تلاش، تلاش و تلاش بیشتر و نتیجه کمتر.

برجام خوشحالم نمی­کرد. رنگ صورتم را کبود هم نمی­کرد. بی­حس شده بودم. چیزی مثل بعد از تزریق آمپول بیهوشی.

نه دلم خوش به بچه هایی بود که از ثمره تفاهم بخورند، نه خوشحال آینده ای بودم که قرار بود از راه برسد. من فقط به فکر گوشه کنار مبلی بودم که توی زندگیمان جا نمی­شد.

دلم می­خواست کویتی پور چیزی بخواند. دلم میخواست چیزی بشود. خانه ساکت بود. ما خیلی وقت بود تلویزیون نگاه نمی­کردیم.

گوشه ی مبل را رها کردم و به اتاق خواب پناه بردم. کتاب داستانی برداشتم و غرق ماجرای آدم های توی داستان شدم و نمی دانم کی خوابم برد.



مریم تاراسی/ 27 دی ماه سال 1394
خیلی خوب و روون بود .
۲۰ بهمن ۱۳۹۴
افرین...

۲۱ بهمن ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید