خواب
خواب بدى درباره ام دیدى و مى دانم
از طالع نحسم خبر دارى و مى دانم
تو سالهاست از دور مى پایى مرا، یک دم
تنها گذارم فرض کن من هم نمى دانم
در خواب تکرارى هر روز و شب و سالم
من یک تنه مى ایستم رخ در رخ دیوار
دیوارهاى سنگى و دیوارهاى سخت
دیوارهاى ناگزیر از وحشت بسیار
من
... دیدن ادامه ››
بودم و بن بست بود از هر طرف انگار
یک مشعل بسیار بى جان هم لب دیوار
احساس مى کردم که تا خورشید راهى نیست
اما چه باید کرد در تاریکى مادام
تو آمدى از ناکجا با یک بغل دیدار
دیدارهاى مملو از خوشحالى بسیار
من چشمهاى خیس خود را مى فشردم باز
تا باورم گردد تویى اینجا،همین اینجا
ناگاه ترس و ناامیدى حمله ور گردید
دیگر نبودى و نماندى و ندیدى، آه
مشعل کنون خاموش گشته، این منم این بار
دیوار در دیوار در دیوار در دیوار...