یک گل پژمرده و غمگین و سرد
یک کتابم پر شده از شعر درد
وارث درد زمین و اسمان
خسته و بی روح و یک پاییز زرد
در جوانی پیرم و افسرده ام
زیر بار غم شدم من پیر مرد
صلح میخواهم ولی از بخت بد
با غمت هستم همیشه در نبرد
در نبودت قلب من مرد و نماند
تو بگو با قلب من باید چه کرد
دریای دلم غم زده و خسته ی طوفان
دل خونم و در حسرت یک قطره ی باران
از قطره ی باران که به دریای تو غرقم
من خسته ی طوفانم و از عشق گریزان
از عشق نوشتم دل من یاد تو افتاد
غم دارم و قلبم شده دلتنگ و پریشان
اندازه ندارد غم من بعد تو زیرا
بسیار که تلخ است شراب شب هجران