یک گل پژمرده و غمگین و سرد
یک کتابم پر شده از شعر درد
وارث درد زمین و اسمان
خسته و بی روح و یک پاییز زرد
در جوانی پیرم و افسرده ام
زیر بار غم شدم من پیر مرد
صلح میخواهم ولی از بخت بد
با غمت هستم همیشه در نبرد
در نبودت قلب من مرد و نماند
تو بگو با قلب من باید چه کرد