تئاتر مستند، اساساً تئاتری سیاسی است. با استناد به اسناد واقعی، واقعیت جاری را تفسیر و نقد و تأویل میکند. طریق استنادش استنتاجی است و طریق تفسیرش تطبیقی همینی که در نمایش «۱۹۷۸» محمد شجاعی رخ میدهد. یک تئاتر مستند تمامعیار با همهی مؤلفههای سیاسی، تفسیری و تأویلیاش با استناد به اسناد، ابتدا شرایط شکلگیری یک رهبر کاریزماتیک فرقهای مکتبی برایمان روایت میشود و بعد، بنا بر واکنش اطرافیان و پیروان، شمایل دیکتاتور را میسازد.
شاید باید از ضرورت وجودی این دست تئاتر در امروز انسان و جهان چیزی گفت. عصر، عصر انفجار اطلاعات نیست؛ عصر فروپاشی اطلاعات و پاشیدگی دادهها در همهی حوزههاست. آگاهی، منشأش را گمکرده و ارجاع "یقین" به اطلاعات است که بنابر "فریب" و "شباهت" شکلگرفته است. در این عصر، هنر و خبر و اندیشه و علم و دین در اختیار همین سازوکار فریب و شباهت بساط "ایقان" خود را پهن میکنند. هر هنرمند و خبرنگار و اندیشمند و عالم و دینداری که میخواهد یقینش خارج از این سازوکار بهدست بیاید باید بتواند شکافی در این سازوکار به وجود بیاورد. یقین را به تعویق بیندازد. هر گزاره و داده را معلق کند. جز آنکه به محک سند [و یا شهود قلبی که در دایرهی یادداشت ما نیست] بنیاد باورش را پیریزی کند.
سند، بی تفسیر و تشخیص تناسب با وقایع، بیاعتبار معنی است. خوانش اسناد، تنها زمانی به معنا میرسد که نسبت اسناد به هم در مختصات واقعیت کلی و هم تفسیر عناصر سند محقق شود. و اینها همه در نمایش «۱۹۷۸» محقق میشود.
هنرمند، شکافی که در اطلاعات میدهد با شکاف دیگر رستهها این تفاوت را دارد که وجه استتیکی (زیبایی شناسانه) روایتش از اسناد، فرصت تأویلی دگربار و دگربار به جریان استنتاجیاش میدهد. یعنی بعد از گزارش صادق اسناد و هم تفسیر استنتاجی سلسله سندها، به تأویل آنها دست میزند.
مثال ساده و دمدستیاش در نمایش «۱۹۷۸» چرخیدن عینک جیم جونز میان بازیگران مختلف است که به یکی تأویل، مستعد بودن همگان برای تبدیلشدن به دیکتاتوری در این ابعاد را میرساند. و یا کودکی جیم را وقتی دختری از بین بازیگران بازی میکند به یکباره قید جنسیت در روایت این بزرگترین خودکشی دستهجمعی و همداستان شکلگیری دیکتاتور در ذهن ما زده میشود.
یا وقتی عینک (که دیگر نمایندهی وجود جیم جونز است) همزمان در چشم دو تن از بازیگران با دو اندام کاملاً متفاوت گذاشته میشود یعنی اثر نقطهگذاریاش بر «جیم جونز شدن/ بودن» است نه شخص جیم جونز.
صحنهای درخشان را از نو بخوانیم: صحنهای در این نمایش هست که دو جیم جونز در دو طرف صحنه، قرار است زنی پیر را شفا دهند. زن، فلج است و بر ویلچیر نزدِ جیم آورده میشود. ویلچیر، یکی از شش جعبهای است که درصحنه میبینیم. ساختار این جعبهها از چمدان سفری برداشتشده؛ دستهای دارد که بیرون کشیده میشود و بر چهارچرخ سر میخورد. این جعبهها به فراخور مورد، تبدیل به چیزی میشود. در این صحنه ویلچیر شده است [این سادهسازی کارکردگرا (functional minimalism) خود بستر مناسبی است برای تأویلهای متفاوت]. نقش پیرزن را پسری بازی میکند که ازقضا، جوانترین بازیگر مرد این نمایش است. صحنه در احساسیترین و کاملترین نوعش روایت میشود. تردیدها و رنجهای یک افلیج در معرض شفا را در مسیر بین دو جیمِ عینک به چشم تماشا میکنیم و بعد در نمایشی اعجابآور، شفای او را میبینیم. بستهی تصویری استنادی، برای یقین آوری آماده است. ما به همراه پیرزن (پسر جوان) و پیروان دیگر، به جیم جونز (هر دو) ایمان میآوریم. ولی درصحنهی بعد، همین بازیگری که نقش پیرزن را به نمایش گذاشت رو به ما در قامت یکی از پیروان، میگوید که بعدها فهمیدیم این پیرزن منشی جیم بوده و اصلاً فلج نبوده و همهی داستان شفا دروغ بوده است.
اینجاست که ما روبروی خودمان قرار میگیریم. سازوکار فریب و شباهت، تمام قامت روبروی ما قرار میگیرد. استفادهی کامل و رنجآور از دستاوردهای ایمانی و تولید یقینی که به کار هر دیکتاتور و رهبر مکتبی میآید و همهی بنا و بنیادی که بهدقت و ظرافت در این صحنهی تماشایی شفا ساخته میشود به عبارتی کوتاه فرومیریزد.
اگر «۱۹۷۸» توانسته باشد همین یک کار را به نحو احسن انجام داده باشد؛ کار سترگش به سرانجام رسیده است.
جدا از روایت اثر، مسئلهی اصلی دیگر، «طرز روایت» است. محمد شجاعی برای روایت این اسناد و استنتاج و ایجاد بستری برای تأویل، از ساده گرایی کارکردگرای رادیکال استفاده کرده است. همهی عناصر در اختصار و دقت و ظرافت انتخابشدهاند؛ چه صحنه، چه نور، چه تصویر، چه موسیقی و چه جنس بازی بازیگران.
نکتهی مورداشارهام در این نمایش، بازی بازیگران است که دیریاب به نظر میآید. ترتیبی در برونریزی بازیگران وجود دارد که نمیدانم آگاهانه بوده یا ناخواسته در اثر و جریانات تمرین به وجود آمده است. اولین بازیگری که بر صحنه میبینیم خودِ شجاعیست بهعنوان اولین جیم جونز. از شش بازیگر روی صحنه، سه بازیگر عمدتاً جیم جونز میشوند. و ترتیب برونریزی در این سه نفر از شجاعی به مهدی گدازگر و بعد به مطهره ابراهیمیان از کم به زیادتر است. ولی جنس بازی هر سه به هم نزدیک و تااندازهای به طریق «سنگ شدن چهره» در احوال مختلف بیرون میریزد ولی مطهره که سومین (و از طرفی کودکی جیم است) بیشترین برونریزی عاطفی- هیجانی را در این سه نفر داراست.
در سه نفر بعدی، که بیشتر، پیروان و فرار کنندگان را روایت میکنند؛
شکل برونریزی کاملاً متفاوت است. بروزاتی چون افسردگی، خشم، شادی و هیجان در این سه نفر به بالاترین حد خود میرسد. و ترتیب این برونریزی هم از روجا رنجبر به علی محمودی و درنهایت به میثم مجاوری است.
امّا هر شش بازیگر، اگرچه اندازهی برونریزیشان به فراخور طرز روایت، متفاوت است؛ جنس بازیشان را در خدمت مینیمالیسمِ فانکشنال کار قرار دادهاند. و در اینجاست که درخشان بودن میثم مجاوری بیشتر به چشم میآید. زیرا هم باید بالاترین حد از برونریزی را ارائه دهد و هم باید متر و معیار کار را در دقیقترین جاها رعایت کند.
نمایش «۱۹۷۸» با گریزی که مستقیماً به تاریخ ایران دارد، علاوه بر روایت بزرگترین خودکشی جمعی تاریخ معاصر، توانسته به تطبیق تاریخی و قیاس استنتاجی، ما را به سازوکار فرقهای و دیکتاتورانه در ایران و جهان برساند. (نزدیکترین تصویر، تصویر سازمان مجاهدین خلق است ولی این دم دستترین تأویل از این نمایش میتواند باشد)
تئاتر مستقل در رپرتوار متفاوتی که در تماشاخانهاش ترتیب داده؛ این فرصت را برای ما به وجود آورده است تا در کنار جریان مسلط تجاری تئاتر، این دست نمایشها که حقیقت تئاتر را در دنیای امروز یادآور میشوند را تماشا کنیم.
سعید پرسا