کارگردان نمایش«در انتظار آدولف» میگوید که دشواریهای تئاتر تا آن اندازه زیاد است که فقط با عشق و علاقه میتوان این دشواریها را تاب آورد.
علیرضا کوشک جلالی، از سال ۱۹۸۶ در آلمان به عنوان نویسنده و کارگردان مشغول کار است؛ او در سال ۱۳۹۳ از طرف وزارت ارشاد، مدرک درجه یک هنری را دریافت کرد و بیش از ۴۰ نمایش در آلمان و ۱۵ نمایش نامه در ایران به روی صحنه برده و جوایز زیادی در زمینه کارگردانی و نویسندگی در فستیوالهای تئاتری بینالمللی کسب کرده است. از آثار به اجرا در آمده این کارگردان در ایران، میتوان به مسخ، پابلو نرودا، بازرس، موسیو ابراهیم و گلهای قرآن و خدای کشتار، سیستم گرون هلم و پوزه چرمی اشاره کرد.
جلالی هم اکنون نمایش «در انتظار آدولف» به نویسندگی ماتیو دلاپورته و الکساندر دلا پتلیررا با بازی اشکان خطیبی، آناهیتا درگاهی، رضا مولایی و حسین امیدی در سالن ناظر زاده کرمانی به روی صحنه برده است.
در خلاصه نمایش «در انتظار آدولف» آمده است؛ در یک مهمانی دوستان عزیزتر از جان، بیان «یک شوخی بیمزه» باعث میشود تا قبرها شکافته شوند و ارواح خبیثه شروع به رژه رفتن کنند. در طی بحثها ماسکهای «تفاهم و دوستی» بیرحمانه بر زمین میریزند. موقعیتهای ابزورد و گروتسک، همراه با آتشفشانی از دیالوگهای گزنده و بینظیر که یادآور سنت کمدیهای انتقادی/ اجتماعی فرانسه است، ازجمله مولیر، بخصوص یاسمینا رضا، با ضربآهنگ نفسگیری نمایش را به جلو میبرند و ما را به هزارلای افکار شیطانی روشنفکران نئاندرتال نزدیک میکند. فرانسویان در ژانر «طنز گزنده اجتماعی» در جایگاه ویژهای قرار دارند.
در ادامه گفت و گو پانا با علیرضا کوشک جلالی درباره این نمایش و خلق موقعیتهای ابزورد که در غالب طنز بیان شده است میخوانید.
در انتظار آدولف برای من بیانگر انتظار کشیدن خشم و خشونت و تعصب است که ما فکر می کنیم در یک فرد خاص می تواند تجلی پیدا کند ولی در اصل این خشونت و خشم و تعصب درماست در درون ما و با ما و هر لحظه آن را در مورد اطرافیانمان اعمال می کنیم، با این تفسیر موافقید؟
نام دیگر این نمایش نامه «اسم» بوده است که گویا قبلا هم در ایران اجرا شده است، ولی این تیتر برایم جذاب نبود و به دنبال عنوان دیگری بودم که بیشتر به محتوای متن بخورد، با شناختی که از جامعه و فضای موجود دارم، «در انتظار آدولف» که به گونه ای، تداعی نمایش نامه "در انتظار گودو" بود را، مناسب تر دیدم که یک طنز تلخ اجتماعی، که در فرانسه سال ها ست با قدرت دارد به جلو می رود، طنزی که وام دار مولیر و کمدی های شکسپیر، یاسمینا رضا و... است.
«در انتظار آدولف» قصه بسیار ساده ای دارد که در حقیقت بهانه ای است که ما را به کنه شخصیت آدم ها رهنمون می کند. آدم هایی که در زرورق روشنفکری خود را پوشانده اند، حرف های گنده گنده می زنند، از حقوق بشر صحبت می کنند، دموکرات اند و دم از آزادی می زنند، ولی صدای گریه بچه شان در اتاق خواب را نمی شنوند، و ادامه بحث برایشان مهم تر از کمک به فرزندانشان است، این نوع افراد و این نوع محفل های روشنفکری، در تمام دنیا، بخصوص در ایران، رشدی قارچ گونه دارند، روشنفکرانی که به شدت معتاد بحث کردن هستند، و زمان عمل که می رسد، در حقیقت سنگر خالی می کنند، زندگی ما تقریبا در خیلی از عرصه های اجتماعی و هنری به پز دادن تبدیل شده است.
در بخش بزرگی از تئاتر هایی که به صحنه می آیند و یا کارهای هنری که انجام می گیرد، یک نوع فخر فروشی یا شو وجود دارد ولی در این نمایش ما خیلی خوب می بینیم که ماسک هایی که آدم ها به چهره شان زدند به زمین می افتد و ما به عمق شخصیت آدم ها بیشتر پی می بریم.
پس آیا این برداشت را هم می توان داشت که خشونت و یا خشم و تعصبی که تاریخ در فردی به نام هیتلر تجربه کرده است در ما وجود دارد و نیازی نیست انتظار تولد آدولف دیگری را بکشیم؟
آلمانی ها می گویند در هر کدام از ما یک هیتلر کوچولو خوابیده است، هر دیکتاتوری که در جوامع مختلف رشد کرده، بی شک تکیه بر توده مردم داشته است، توده مردم پشت آن هیتلرها حرکت می کنند و شعار می دهند. در درون این توده چشم و گوش بسته کشورهای توتالیتر، در حقیقت یک غول خفته است. هیتلر کوچکی در هر کدام از آنها لانه کرده است در درون هر کدام از شخصیت های نمایش، آبستن آدولفی وجود دارد، که در طول نمایش ما با طنزی سیاه، شاهد انتظار و در نهایت، زایمان تک تک شان هستیم و این گونه است که چهره واقعی شان هویدا می شود.
کارل پوپر در کتاب جامعه باز و دشمنانش نقدی بر ایده آل گرایی می زند چه ایده آل در گذشته باشد و در سنت گرایی نمایان شود چه در آینده آنچنان که مارکسیست ها به دنبالش بودند، به هر حال هر دو دسته تلاش دارند جهان را به شکل ایده آل خود در آورند که منجر به دسته بندی کردن ها و نادید گرفته شدن ها و تعصب ها می شود و طرف مقابل رئالیسم است که آفت های آیده آلیسم را ندارد؛ شما به عنوان یک هنرمند چه نگاهی به زندگی و کارتان دارید؟
در زندگی شخصی و کاری هیچ وقت آدم ایده آل گرایی نبوده ام، بیشتر سعی کردم رئالیسم باشم. یعنی اگر از آلمان به تهران می آیم شرایط کاری که در آنجا دارم از نظر مالی، فضای تمرین، بازیگران و مسائل مختلف دیگری که وجود دارد، از جمله تکنیک، نور، صدا و دیگر امکانات مجهز مادی با اینجا متفاوت است و در چهارچوب دیگری است و اگر از تهران که به شهرستان ها بروم باز هم یک فاصله نوری بین تهران و شهرستان ها قرار می گیرد.
به عنوان مثال بازیگری که در آنجا کار می کند شغل اصلی وی نجاری است و درنهایت دوساعت می تواند برای تئاتر وقت بگذارد من هم با توجه به آن امکانات می خواهم کار کنم و سعی کرده ام آن بخش از یافته های من از از آن جامعه ی اروپا چه از نظر کارکرد چه از نظر محتوا را منتقل کنم. برای خود یک شابلون درست نمی کنم. اگر بخواهم در آن شابلون خودم را حرکت بدهم واقعا دست و پایم بسته می شود و از همان اول محکوم به شکستم.
من واقعیتهای جامعه ایران و کمبودهای مادی اش را میشناسم، میبینم بازیگران با چه شرایطی کار میکنند، با چه خون دل خوردنها وفداکاری و عشقی به فعالیت خود در تئاتر ادامه میدهند، یعنی اگر این عشق نباشد نمی شود به فعالیت ادامه داد، این عشق شاید در خیلی از هنرپیشه های آلمانی به این شدت وجود نداشته باشد، چون بازیگران آنجا شاغل یعنی سر ماه حقوقشان را مثل یک کارمند می گیرند. بدون عشق و فداکاری اکثر هنرمندان تئاتر ایرانی، شاید هفتاد یا هشتاد درصد تئاترهای ما به زمین بخورد. از زمانی که دولت حمایت مادی اش را برای اکثر گروه ها قطع کرده، حتی اگر سالن ها پُرهم باشند، دستمزد هنرمندان بسیار اندک است و این واقعیت تلخی است؛ به خاطر همین من برای خودم از قبل چهارچوب درست نمیکنم، سعی میکنم با واقعیت های موجود و با امکاناتی که خودم دارم کاری را به پیش ببرم. با تمام سختیهایی که وجود داشته است چه در تهران چه در شهرستانها توانستهام ارتباطی خلاق با هنرمندان گروهم و تماشاچیان برقرار کنم.
اگر بپذیریم که در خلق هنری، جهان بینی درون مایه را شکل می دهد، نگاه رئالیستی شما چه سهم و نقشی در شکل بخشیدن به این نمایش نامه برای اجرا داشته است؟
نگاه رئالیستی به من می آموزد که بودجه نیست، سالن کم است، زمان برای تمرینات نهایی محدود است، تنها گروه های خاصی از حمایت مادی دولتی استفاده می کنند و...من خوب می دانم وضعیت تئاتر اینجا چه گونه است. بر اساس این واقعیت های تلخ باید تمرینات رو تنظیم کنم، نه براساس ایده ال هایم، یعنی با شرایط موجود کار می کنم.
اما در خصوص کار بر روی متن برای اجرا، با توجه به درون مایه نمایش نامه، ممکن است به صورت گروتسک کار کنم یا اکسپرسیونیستی و.... در نمایش مسخ کافکا، اولین نمایشی که من سال هفتاد و هشت در ایران کار کردم، تمام جملات نمایش نامه را تقریبا حذف کرده بودم. تنها هشت جمله بود و ۵۸ دقیقه موزیک. یک پرفورمنس بود، یک کار اکسپرسیونیسمی بود. پس فرم از درون متن خود را نشان می دهد. مثلا پاپلو نرودا را که کار کردم، سبکش رئالیسم شاعرانه بود. "در انتظار آدولف" یک کار و کمدی ابزورد ابزورد است. مانند یک فارس می ماند، بستگی به متن و درون مایه اش دارد که فرم اجرایی ام را پیدا می کنم.
پرسش دراماتیکی که قصه حول آن می گردد چیست؟ آیا این که نام پسرش را آدولف خواهد گذاشت، است؟ آیا این که متوجه می شویم دوست شان با مادرشان رابطه عاشقانه برقرار کرده است؟ یا این که آیا واکنش پسر چه خواهد بود بعد از فهمیدن رابطه عاشقانه دوستش؟ در اصل در نمایش گره هایی هست که باز می شود ولی گویا وجود یک پرسش دراماتیک که چون ستون فقرات درام اطراف آن شکل گرفته باشد مفقود است، نظر شما چیست؟
به نظر من، این ها همه بهانه است، تا ما به کنه شخصیت ها پی ببریم. این آدم ها با این که خیلی به هم نزدیک اند رازهایی دارند، کینه ها و خشم هایی نهفته، اصلا با هم عمیق صحبت نمی کنند، آدم ها از هم دورند، دوستی ها سطحی است و هر موقعیتی که پیش می آید، سعی در سرکوب همدیگر دارند. یعنی هر کس با مسئله ی امنیت درگیر است. این داستان های ساده، بهانه ای برای کالبد شکافی شخصیت و روح تک تک آدم های درون نمایش است.
مراسم اسم گذاری بچه، بهانه ای برای شکافته شدن قبرها است. می بینیم که این شخصیت ها چقدر به هم دروغ گفته اند و ما تازه متوجه می شویم که زندگی الیزابت با شوهرش چقدر وحشتناک است، بوی گند زندگی این افراد متمدن، حال به هم زن است. الیزابت به شوهرش می گوید علت ننوشتن تز دکترای من، نوشتن تز دکترای تو بوده است. وقتی تو همش در اتاق نشسته ای و در حال نشستنی من باید از بچه ها مراقبت و رسیدگی کنم این آدم روشنفکری که حتی با زن خودش داخل خانه دموکراتیک رفتار نمی کند ولی همش دارد راجع به دموکراسی و استقلال حرف می زند حتی زنگ در خانه اش هم در همین باره است که اگر آن ملودی را بشناسید، ملودی آهنگ اینترناسیونال است، یعنی سرود "کارگران جهان متحد شوید"، سرودی که زمانی کمونیست های تمام دنیا می خواندندش، این را گذاشته روی زنگ خانه، ولی داخل خانه به زنش کمک نمی کند، اول نمایش هم اگر دقت کرده باشید همه اش دارد به هم می زند و زن دارد جمع و جور می کند. زن دارد غذا درست می کند، مرتب کار می کند و آقا به دنبال کلیدی است که هیچ دری را باز نمی کند، هیچ مشکلی را حل نمی کند.
این فضا در بخش اول با فضایی که در بخش مونولوگ آخر زن، که تمام حرف ها و شکایت هایش را می گوید، پیوند می خورد، آن چه ما در صحنه اول می بینیم این است که شوهر مرتب دارد گند کاری می کند همه جا را بهم می ریزد فقط دنبال کلیدش است حالا کلید چیست؟ از اول تا آخر نمایش کلید به چه دردش می خورد؟ کلید انباریش؟! آخرش هم آن را پیدا می کند. این آدم با یک سری چیز پوچ دارد زندگی می کند. این پوچی در رفتار را سعی کردم در میزانسن اول و مونولوگ آخر نشان بدهم. تازه متوجه می شویم که این زن با چه بدبختی ای داشته با این مرد زندگی می کرده. این ها همه اش بهانه است که ما کنه روابط این آدم ها را واکاوی کنیم، کاراکتر ها دارند در فرانسه که مهد دموکراسی است، زندگی می کنند، ولی در آنجا هم، حتی پسر غیرت خشک و متعصبانه اش به شدت رو می شود. یهو مثل "لات" های لمپن تو گوش دوستش می زند. دلیلش هم ارتباط دوستش با مادرش است. ناگهان تعصبات کوری که در هزار لای اذهان این شخصیت های مدرن، جا خوش کرده اند، رشد می کنند و بیرون می ریزند. هر کدام از این اتفاق ها فقط بهانه است تا نشان دهد هر جامعه ای خیلی سریع می تواند به طرف فاشیست چپ بشود. چرا که در درون هر کدام از این "پست مدرن های عصر" نیز، دیکتاتوری لانه کرده است.
ضرورت انتخاب این متن چه بود البته اشاره کردید که ما هم در جامعه مان گرفتار حرف های شیک زدن هستیم و در عمل گویا، غیر از این چیز دیگری در این متن برای روی صحنه آوردنش می دیدید؟
بیشترش همین بود. تلخ ترین چیزی که در ایران من را زجر می دهد، نوع رابطه، بین بخش بزرگی از روشنفکران است. چاه هایی که برای هم دیگر می کنند، پشت پاهایی که به هم می زنند، این که نمی توانند پیشرفت نفر مقابل را ببینند. شاید این نوع رفتار برگردد به سیستم برادر کشی، پسر کشی که در تاریخ ما زیاد است. رستم و سهراب را ما داریم که پسر به دست پدر کشته می شود. از این جور کشتارها در بین روشنفکران خیلی زیاد هست. حالا لازم نیست قتل انجام بگیرد، همان که شما حسادت بورزی، به همکارت کمک نکنی، سعی در تخریب شخصیت او داشته باشی، و یا نتوانی پیشرفتش را ببینی، خیلی خطرناک تر است از یک قتل. این که پشت هم نیستند، به شکل رقیب به هم نگاه می کنند، رقیبی که باید او از بین برد فضای خیلی تلخی است که من را به سمت یک همچین متن هایی هل می دهد!
علت موفقیت و استقبال مردم از کار را در چه می دانید؟
این کار در ژانر تئاتر مردمی است، ژانر تئاتر مردمی که ستون فقرات تئاتر اروپاست. یعنی تئاتری که هم حرفی برای زدن دارد هم مفرح است هم همان طور که برشت می گوید سرگرم می کند، این نوع کار متأسفانه در ایران خیلی کم است. یعنی کاری که هم از نظر کیفیت هنری بالا باشد هم از نظر فرم مدرن باشد، از نظر بازی بالا و در ضمن مفرح هم باشد. نمایشی که یک راننده تاکسی هم بیاید کار را ببیند، یک سبزی فروش هم بیاید ببیند، یک استاد دانشگاه هم بیاد ببیند، به خاطر همین است که آن ها جامعه بافرهنگی دارند. ما در ایران تمام سعی مان را داریم می کنیم که تئاتر فقط برای خواص باشد و این بزرگ ترین خطری ست که هر جامعه ای را تهدید می کند، که نتیجه اش توده ی مردم ناآگاه می شود. هم دولت مردان هنری ما و هم بخش بزرگی از هنرمندان دارند تئاتر را به سمت دو قطبی شدن میبرند. یک قطبش کارهای سوپر روشنفکری ست که آدم عادی اصلا نمی تواند ببیند، پنج دقیقه بنشیند و فرار می کند. بالاخره آن آدم عادی هم به تئاتر احتیاج دارد. مجبور می شود پناه ببرد به تئاتر های گلریزی و جنگ ها و این ها که هیچ چیز ندارند و فقط دارد سرگرمش می کند و او تبدیل می شود به یک توده ی ناآگاه و با توده ناآگاه جامعه را به هر طرفی که بخواهند، می برند.
جوایز هم بیشتر به نمایش های خواص مختص داده می شود. یعنی تقویت نوعی از کارها که با توده ی مردم ارتباط نداشته باشند. من تمام سعی ام این است که کارهایی را انجام بدهم که اقشار مختلف برای دیدنش بیایند که به آن ژانر تئاتر مردمی می گویند، در این زمینه شکسپیر، وودی آلن، چاپلین، مولیر، نیل سایمون هست این ها کسانیاند که در این زمینه کار کردهاند. آدم های عادی هم می توانند ارتباط بگیرند و ببینند. روشنفکران هم میبیند و لذت میبرد و این به نظرم یکی از علل موفقیت این نوع کارهاست، مثل کارهای یاسمینا رضا، مولیر، سوفوکل، شکسپیر، تنسی ویلیامز... .
تمهید صدای راوی که شنیده میشود چه کارکردی داشت؟ مانند یکی بود یکی نبود قصه ها بود؟
بله، در حقیقت قصهای از قرون وسطی شروع می شود و باز به تفکرات قرون وسطیای آدم ها منتهی میشود و این تفکرات در دایرهای شیطانی، دو مرتبه ادامه پیدا میکند.