یادداشتِ نصیر ملکی جو به بهانه ی اجرای نمایش« وقتی ما بر می گردیم، دو پای آویزان مانده است.» نوشته و کار ابراهیم پشت کوهی
(تالارِ حافظ - بنیاد رودکی)
بدونِ توجه به جزئیات و تنها با مشاهده ای کلی به آنچه که «ابراهیمِ پشتِ کوهی» به عنوانِ نویسنده و کارگردانِ نمایشِ «وقتی ما بر گردیم، دو پای آویزان مانده است!» ارائه داده، در می یابم که ساختارِ یکپارچه ای، جهانِ ذهنی هنرمند را در بوجود آوردنِ موازنه ای «شخصی» همراهی کرده و این موازنه تا چه میزان به ذهن و مولفه های ذهنی هنرمند وامدار بوده است. جدای از اینکه اصالتِ بومی ی غالب بر نمایش به کدام فرهنگ و منطقه ی جغرافیایی اشاره می کند، مسئله ی پافشاری بر زبانی غیرِ متعارف، که با آوانگارد های کلیشه ی امروز به شیوه ی مرسوم شده - یا مُد شده اش- فاصله ی چندانی دارد، نشان دهنده ی کوششِ هنرمند بر تغذیه ی صحیح و استناد به مهارت های شخصی اوست. کوششی که نه عزمی برای تغییرِ آثارِ معاصرانش دارد ونه به شکلی آشکار آنها را نادیده می گیرد. به بیانی کلی تر، این اثرِ نمایشی، به دلیلِ در هم تنیدگی ی های رفتاری در چهار عنصرِ کارگردانی، طراحی صحنه، نمایش نامه نویسی و موسیقی، دچارِ چفت و بست های یگانه ای شده است که بدونِ شناختِ فرهنگ و روحیه ی جنوب و احساساتِ نهفته در ذهنِ خالقِ آن، به راحتی نمی توان از آن تقلید کرد. چنین اثری –با ویژه گی های خاص و پیچیده گی های شخصی ی گرد آورندگانش، در فرمِ لباس پوشیدن، آوازها و ملودی ها، گویش ها، اطوارها و ژست هایی که آشکارا و به شیرینی با ما سخن می گویند، تماشاگر را دچارِ بُهت زدگی های آنی و البته غمی لبریز و ابدی می کند. این شاعرانگی ی غالب بر اثر که عاشقانگی های «لورکا» و عادت شکنی های «بکت» را توئمان یاد آور می شود، قادر است صدای امواجِ جنوب را و صفا و صداقتِ کودک وارِ مردمانش را با استعاره ها و نماد های رایج آن سرزمین، بی وقفه در گوش و ذهن مان تداعی کند. به این ترتیب هرچقدر با این فرهنگ بیگانه تر می شویم، روایت ها برای ما آشنا ترند.