در استانبول، شهری که فرهنگها درهم آمیختهاند، نمایشی ایرانی به زبان ترکی روی صحنه است که دنیای دیکتاتوری و سرکوب را روایت میکند. «بند ناف» به نویسندگی و کارگردانی مصطفی پوریوسف، تلاش انسان برای آزادی را نمایش میدهد و در هر دیالوگ آن، امید و خفقان، دست در دست هم پیش میروند.
نمایشنامه، جهانی نمادین و زیر سلطه دیکتاتورها را به تصویر میکشد و به بررسی پیامدهای ویرانگر قدرت خودکامه میپردازد؛ داستان با شخصیتهایی که هر یک نماینده بخشی از جامعه انسانی هستند، همچون پازلی پیچیده از درد، انفعال و سرکوب شکل میگیرد.
شخصیت «رودریک»، چهره استبداد و تسلط نظامی، نیرویی سرکوبگر است که خانه «والتر» و خانوادهاش را غصب و آنها را به مهرههای شطرنج خود تبدیل کرده است. رودریک نه فقط از طریق فرمانها و کنترل فیزیکی، بلکه با آزار و سواستفاده از زنان خانواده نیز دست به ابراز قدرت میزند.
والتر، پدر خانواده، هرچند در ظاهر همکار و ابزار قدرت رودریک، اما خود نیز قربانی ساختار دیکتاتوری است. او در این ساختار سلطه و فشار، در دوراهی میان همکاری و مقاومت گرفتار شده است.
طراحی صحنه مینیمال نیز کاملا در خدمت مفهوم نمادین نمایشنامه است. میز ناهارخوری بزرگ و چوبی که بخش عمده صحنه را به خود اختصاص داده است، مرکزیت قدرت و کنترل در خانواده را نشان میدهد. در نگاه اول، این میز نقطه محوری تعاملات خانوادگی است، اما بهواسطه چهارپایههایی که نقشی کلیدی در بازی بازیگران دارند، حس ناپایداری و شکنندگی این روابط نیز به چشم میآید.
خطوط سفید روی زمین که محدوده حرکت بازیگران را تعیین میکنند، یادآور محدودیتها و قوانین سختگیرانهای هستند که شخصیتها را در چارچوبی از پیش تعیینشده گرفتار کردهاند. حرکت مکانیکی بازیگران داخل این خطوط، اجبار و انفعال ناشی از سلطه دیکتاتوری را نمایش میدهند، در حالی که حرکت آزادانهشان با خروج از خط، لحظات کوتاه و شکنندهای از رهایی را تداعی میکند.
شخصیت «بلانش»، مادر خانواده، مردمی را نمایندگی میکند که تحت سلطه قدرت سرکوبگر، به انفعال و سکوت کشیده شدهاند. تردیدها و درگیریهای درونی او، جامعهای را به تصویر میکشد که از توانایی اعتراض بازمانده است. تولد نوزاد او که در نمایش تنها با حالت دست نشان داده میشود و حضور فیزیکی ندارد، نقطه عطف دیگری در نمایش است. نوزادی که به نظر میرسد نه فرزند پدر خانواده که حاصل نطفه رودریک باشد.
بحث درباره زنده ماندن یا مرگ این نوزاد، استعارهای قوی از آیندهای است که زیر سایه دیکتاتوری تهدید میشود. بیتفاوتی شخصیتها به زندگی کودک، تضاد میان سرنوشت و اختیار را برجسته میکند.
«لیندا» دختر نوجوان خانواده، در مرز میان پذیرش و طغیان ایستاده و در برابر سرکوب، نقشهایی پیچیدهای ایفا میکند؛ گاهی قربانی، گاهی همراه یا حتی به نوعی تسهیلگر سیستم. در طول قصه، او مشغول خواندن کتابی است که به سختی از رسیدن به صفحه پایانی آن اجتناب میکند. کتابی که به نماد دانایی، گذشته، یا حتی سرنوشت از پیش نوشتهشدهای تبدیل میشود که گریزی از آن نیست.
بلانش اصرار دارد لیندا به صفحه پایانی کتاب برسد، پایانی که در آن، لیندا روی چمنزار در حال سوختن است. صحنهای که به نظر میرسد بیش از آنکه یک خاطره فردی باشد، شبیه خاطرهای جمعی و نمادی از فرایند تسلیم، آگاهی و شاید حتی سرنوشت محتوم انسان در دنیای سرکوب است.
مونولوگ «کلیر»، خدمتکار خانه، ساختار درونی نمایشنامه را تشریح میکند. او جهانی از مرگ، تاریکی و بیمعنایی را ترسیم میکند که در آن انسانها برای بقا، حتی از ارزشهای انسانی نیز دست کشیدهاند.
در سراسر نمایش اشاره میشود که تنها افراد زنده، ساکنان داخل این چهاردیواری هستند و انگار، تمام افراد خارج از این خانه مردهاند. خانهای که کلیر در این مونولوگ از آن با استعاره «دیوارهای اریحا» یاد میکند.
دیوار اریحا یا جریکو، اشاره به داستانی از کتاب مقدس (عهد عتیق) دارد. اریحا یکی از قدیمیترین شهرهای جهان و نمادی از مقاومت و استحکام در برابر نیروهای خارجی بود. در این داستان، قوم بنیاسرائیل تحت فرماندهی یوشع به اریحا حمله میکنند و طبق وعده خداوند، پس از هفت روز، دیوارهای قدرتمند شهر با صدای بلند شیپورها و فریادها، که نمادی از اراده جمعی یا ایمان هستند، فرو میریزند.
این مفهوم در ادبیات و هنر، اغلب بهعنوان استعارهای برای شکست ساختارهای استبدادی و مقاومتناپذیر به کار میرود.
بند ناف داستانی را در یک ناکجاآباد آخرالزمانی روایت میکند اما فراتر از این خط داستانی، روایتی فلسفی و سیاسی از ماهیت قدرت و نقش جامعه در مقابل آن پیش پای مخاطب میگذارد.
نویسنده با خلق دنیایی که در آن انسانیت و اخلاق زیر پا گذاشته میشود، مخاطب را به سفری در تاریکی نظامهای استبدادی میبرد، زنگ خطر را به صدا در میآورد و پرسشی جدی درباره آینده بشریت مطرح میکند.
سبا حیدرخانی
خبرنگار و منتقد