در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال تئاتر | اخبار | ما عاشقیم نه مجنون‎
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:00:47
نمایش دن کیشوت | ما عاشقیم نه مجنون‎ | عکس

در روزگار تلخی زندگی می‌کنیم. در روزگاری که بیش از هر زمان دیگری تنها بودن را احساس می‌کنیم. گویی هیچ کس نیست که به مرتبه و توانش دلخوش باشیم. هر جا می‌روی و هر چه می بینی و هر چه می خوانی گویی کوهی از نومیدی است که نه می‌توانی از آن بالا بروی و نه حتی می‌توانی خود را برای همیشه به پائین افکنی.
برای بچه های تئاتر‌ می‌گویم، چون از دیرباز که مرا پذیرفتند همه‌ بچه تئاتری بودیم، این روزگار تاریک‌تر هم شد و ماند.
در این دو سال بیماری چه درد‌ها را دیده‌ایم و چه اندازه فریاد زدیم و کسی گوشی نداشت که اگر داشت شنوا نبود.

روزها می‌گذشت و احساس کردم باید کاری بکنم برای همه آن‌هایی که تماسی کوچک و پرمهر با من می‌گیرند و از دل‌تنگی‌شان برای صحنه می‌گویند به منی که خود نیز اندوهگین و دلتنگم و بر آن شدم که نمایشی کار کنم و منتظر بازگشایی سالن‌هاس تئاتر یا آن معابد صمیمی و گرممان باشم. پس در پی متنی بودم با بازیگران بسیار. گرچه دوستانم مرا منع کردند که نکن. متنی کوتاهی بردار و با بازیگران اندک، تا نگران بیماری و اقتصاد هزار بار بیمار تئاتر نباشی آنها گفتند.

من اما شاید دچار جنون شده بودم و باید با خودم می‌جنگیدم و گروهی که با من در این مسیر همراه شد نه که مجنون که عاشق بودند وگرنه همگان می‌دانیم که هیچ کس در این آشفته بازار بی‌تدبیری هنر، برای حتی سکه‌ای سیاه دنبال نمایش نمی‌رود. رسیدیم به انتخاب متن که میثم عبدی رفیق بیست ساله‌ام پیشنهاد دُن کیشوت را داد؛ نمایشنامه‌ای از بولگاکف. خواندمش و چقدر شیرین بود اکنون شیرین‌تر نیز است. پس باید متن را ترجمه می‌کردیم که به زبان اجرا نزدیک‌تر شود. ترجمه شد و دوباره آن‌ را باز نویسی کردم. با حذف و افزون کردن صحنه‌ها و گفتارهایی به آنچه خواهید دید نزدیک شد.

اما رسیدیم به شیوه‌ی کارگردانی

می‌خواستم فضایی «بیگانه ساز» را تجربه کنم.‌ آن‌چه روی صحنه می‌بینید، بازیگرانی هستند که نمایش دن کیشوت را اجرا و یک به یک در مقابل چشم نظاره کنندگان نقش‌ها و جامه‌هایشان را عوض می‌کنند. هدف این بود همه‌ی خلوص و شفافیت بچه تئاتری‌ها برای تماشاکنندگان عیان باشد.
ما در تئاتر یاد گرفتیم همینقدر ساده، بی‌چیز، صمیمی و شفاف باشیم. لحظه‌ای که می خندیم، درست همان لحظه‌ای است پیچیده در اشک و فغان.
می‌خواستم مردم عریانی و فرودستی تئاتر را ببینند و گمانم بر این است که آنها می‌دانند، اما شاید روزی کسی از پشت میزش با کت و شلوار خاکستری و پیراهن سفید بسته تا بالا با چند خدم و حشم نیز سری به بچه‌های تئاتر بزند و بپرسد شما اینجا دقیقا چکار می‌کنید.


جواد مولانیا | آبان۱۴۰۰

درباره نمایش دن کیشوت
۲۴ آبان ۱۴۰۰