۱. به خودت اعتماد داشته باش و به زندگیات احترام بگذار
زندگی، هر چه که باشد و در هر سطحی که جریان داشته باشد، همیشه و همهجا، فراتر از رویاها و توهمات، کار خودش را میکند: جویبار زندگی جاری است.
مانند روزها و ماهها و فصلها و سالها که میآیند و میروند و خطِ گذر و تاثیراتش را میتوانیم بر هر چیزی ببینیم.
اصلِ گذرایی زندگی، اصلی تغییرناپذیر است. در همین نقطه است که ما، دقیق، هر چیزی را همانگونه که هست و همانگونه که باید باشد، میسنجیم و قضاوت میکنیم.
اما در این میان چیزی قرار دارد که هستی ما را به داو گذاشته است: نوع نگرش ما به زندگی. همین نوعِ خاصِ گذرانِ امور که در جغرافیایش، همه با خوشی و سرخوشی، بی هیچ نگرانی، در کنار یکدیگر، شاد و شنگول و امیدوار، افقهای باز آینده را مینگرند ...
در قلمرو زمان نجومی، جمعه آخرین روز هفته و روز تعطیل است. این روز در فرهنگهای مختلف و متناسب با عرف و فولکلورهای متنوع جهان، تعریف متنوعی دارد.
بهعبارتی، در سنتهای مختلف فرهنگی و آداب و رسوم مردم جهان، نامگذاری اشیاء و ابزار و ادوات زندگی و تقسیمبندیهای اجزاء و ساختار زندگی، برای خودش حکمت و دلایل روشنی دارد.
یعنی، قدیم قدیمها، انسانهای نخستین، بهتدریج و با کشفِ هر چیز، سنتِ نام گذاشتن برای ادامه یافتن و تسهیل حیات را بنا نهادند. همین روزهای هفته یکی از آن نامگذاریهاست.
از دلِ این نامگذاریها، قراردادهای معمول سر برآورد. فرهنگ هم در دلِ همین خردهقراردادها و نقاطِ تاریک- روشن زندگی، قد کشید و بالنده شد و تا امروز رسید.
خلاصه کنم و بگذرم: در سنتِ نامگذاری، قراردادِ نام نهادنها و نامگذاریها پا گرفت تا ما آدمیان، وقتی با پیچیدهترین ناشناختهماندههای زندگیمان روبهرو میشویم، به مددِ تامل بر گذشتهمان، بهمددِ سنتِ زندگیمان، به شناختِ زاویهای از زوایای ناشناختهی زندگی خود برسیم و دقیق متفاوت باشیم و از بودنِ خود لذت ببریم و از همراهی با زندگیمان و همینکه هستیم، خرسندی را هجی کنیم، که اعجاز حیات در ما جریان دارد؛ و فهم این اعجاز، نبضِ هنر است و ذات هنر، و درونمایهی شعورِ هنرِ زنده، بیتردید همین است.
ایستادن روی نقطهی صفر زندگی و بهشجاعت، ستودن آنچه که زندگیاش مینامیم.
مگر نه زندگی ما حاصلِ تلاشهای ما برای خودمان است؟
"جمعهکُشی" مجموعهای از تأملات فلسفی در حوزهی اخلاقِ عمومی و فرهنگِ زندگی اجتماعی را دستچین کرده، کنار هم گذاشته تا جورچینی از زندگی عمومی ما را مرور کند: زمین خوردنها، برخاستنها، پشتِ پا خوردنها، سرکوب شدنها، درماندگیها، رَکَب خوردنهای متوالی و شک توأم با بدبینی به همه چیز: زندگی در بدویت، منهای مزایای بدویت!
در این مرور، طبقات اجتماعی، رفتار و تلقیشان از زندگی و ارتباطات، التیام بخشیدن آدمها به یکدیگر، رج زده میشوند.
استیصال و درماندگی و تن سپردنِ جبری به گذران امور، خطِ داستان نمایش است.
هر کدام از شخصیتها، یکجور دست و پا در پوست گردویِ مشکلات دارند و برای خلاصی یافتن دست و پا میزنند.
بهمددِ بازیهای روان و قدرتِ بیانِ دقیق دیالوگهاست که ما، مرکز تحلیل درونمایهی نمایش میشویم و لحظه لحظه، صورتهایی از درون و رفتار خودمان را میبینیم.
حالا اگر دوست دارید سهم خودتان را از زندگی بهقضاوت بنشینید این نمایش، چنین امکانی را به شما میدهد. این شما و این جمعهکُشی.
نمایش جمعهکُشی روایت استادانهی اسماعیل خلج از سادگی، صمیمیت و جذابیت زندگی در سکون، وهم، خیالات، خرافه، تقلب، دروغ و درهمتنیدگی رویاهایی است که هر آدم، در هر جغرافیایی، به جبر یا اختیار، در جریان آن قرار میگیرد، بر آنها چنگ میاندازد، تا یک دم بیشتر زنده باشد.
جمعهکُشی خوانشِ خلج از معصومیتِ حیاتِ انسان و ناگزیریهای زندگیِ معاصر خاصه برای ما ایرانیان است. میارزد که نکتهسنجیهای خلج را بهخود بگیریم.
۲. آنچه میخواهم نمیبینم، آنچه میبینم نمیخواهم
رفتارِ جدولضربی و قرینهسازی، از جمله رفتارهای معمول در فرهنگ ایرانی است.
شاید بتوان گفت که سیاه و سفید دیدن امور از همین رفتار سرچشمه میگیرد.
اما آیا گریزی نیست؟ آیا نمیتوان امور را همانگونه که هستند دید و سنجید و برای خلاصی یافتن از دست و پاهایی که در پوست گردویِ خود مانده، تدبیری اندیشید؟
مگر کار فیلسوفان اخلاق همین نیست؟
مگر متفکران روی این نیازهای وجودی بشر درنگ نکردهاند؟
مگر هنرمندانِ اصیل و باشهامت، از نبودِ حقیقتِ وجودی انسان، پرده بر نمیدارند؟
مگر بر اوضاعی نمیتازند که هر چه در آن میبینند را نمیخواهند و هر چه را که برای حیات خود ضروری میدانند، نمیبینند؟
مگر هنر، غیر از این، هنری دارد؟
مگر کار روشنفکری نباید همین باشد؟
چه کسی تقسیمبندیها و نامگذاریها را انجام میدهد؟
چه کسی تقلب میکند؟
هنرِ معاصر، خشتِ اولش شجاعت است.
هنرِ ناب ایران امروز، تفنن نیست، مویه نیست، زنجموره نیست، قلدری نیست، کلک زدن و دروغپردازی نیست، گیشهپروری نیست، زندگی با شجاعت در حاشیهی همین واقعیتهاست.
اما، میانمایهگی و قلدری، دست به دست هم داده و جریانی در میان افکنده تا از هر موضوعِ تاریخی یا تفننی، مضحکهای بابِ زندگی هتلی، ترتیب دهد و بر صحنهها صورتکگردان شود.
در این میانداری، هیچ مسالهای روح تو را بر نمیآشوبد. نه سیلی، نه زلزلهای و نه دست و پا زدنِ محرومان در رسیدن به نیازهای اساسی زندگی، بر رقصِ مرگبار خطِ فقر.
متاسفانه برخی سلبریتیها و نامداران نیز در این جرگهی نسقگیر ماندهاند. سیاههی این نوع گیشهگردانیها را میتوان در یک دههی گذشته مرور کرد و بضاعتِ هنرِ ویتریننشین و گیشهخور را سنجید: شوخی، دروغ، گولوارهپراکنی و خرقهفروشی!
یک پرده مصدق، پردهی دیگر سقراط و چند پردهی دیگر، هواخوری در حاشیهی میسیسیپی و یا ماهعسل رفتن جوجهاردکهای زشت و خبیث یا مرثیهخوانی پاستوریزه برای بینوایان و گداپروری با متدِ الیور توئیست یا کالیگولاخوانی به شیوهی خودمانی و در دایرهی گچی قفقازی چاچو رقصیدن یا با گالیله، کهکشان پیما شدن و ... آیا داریم نوعی خوشباشیِ مدرن را پیریزی میکنیم؟ البته که چندان ایرادی به برخی پیشکسوتان نیست که یحتمل، مجبورند برای کار کردن و نپوسیدن، در بویناکیِ شرایط حاضر، گردن نهند. اما میتوانیم برای کاری که میکنیم مختصاتِ مقبولِ طبعِ خودمان را تعیین کنیم؛ نمیتوانیم؟! مگر نه قرارداد برای همین است؟ مفهوم قراردادها و نشانهها چیست؟ کمی عمیقتر ببینیم ماجرا را. وقتی فشارِ پول روی روح و روان آدمها، روحسوز میشود چه باید کرد؟ درندهخوییِ سرمایهداری همین است. روی هر چیزی قیمتی میگذارد. و بعد که گُل ماجرا را چید، به حالِ خود رهایش میکند. از طرفی، حتماً می دانیم که این، یکی از معمولترین شیوههای گریختن از زیر سایهی بندبازانِ سانسور است که با چند کرشمه، کاری را به سامان میرسانند. آنوقت دیگر نه غُرولند نویسندهی وطنی را میشنوند، نه پولِ متن میدهند و هر جا که بخواهند از زبانِ نویسندهی خارجی، هر چه بخواهند میگویند و ... و شما اصلاً تعجب نمیکنید اگر بازرس ژاور، تصنیفِ "از آن بالا میات یک دسته مولچه (مورچه!)" را بخواند، یا خانم تناردیه برایتان "گُل پری جون" زمزمه کند، یا ژان والژان عزیز "سر اومد زمستون" را برایتان پرملات اجرا کند و یا ...! عجب روزگاری است. چرا خودویرانی ما ایرانیان، اینهمه طبیعی مینماید؟ در جستوجوی چه هستیم؟ چرا تلف کردن و در تلف و تماشا نگاه داشتن زندگی، برای ما اینهمه جذابیت دارد؟ این است خاص بودن مرام و زندگی ایرانی؟! عطش و ولعِ خودویرانی و یله راندن همدیگر در سراشیبِ سقوط، به همین راحتی است. با ریز رفتارهایی آغاز میشود که خلج خطوطِ مویرگیاش را در جمعهکُشی دنبال میکند.
۳. در سایهی نقابِ غمانگیز زندگی ...
هنر، ادبیات، فرهنگِ عمومی، فلسفه و اندیشهورزی ایران معاصر در دههی ۵۰ خورشیدی، تابعِ شتابگیری تحولاتِ اقتصادی ایران بود که عموم تاثیرات آن را میتوان در رشدِ اقتصاد در سطح طبقهی متوسط و حرکتِ طبقهی فرودستِ جامعه، به شرکت ناگزیر در ماراتنِ نفسگیرِ شکستن حصارهای طبقاتی دید.
این حصارها، به شکلهای پیدا و پنهان، ذره ذره، قدرت یافت و بنیادِ جدالِ ایدئولوژیکِ ایران معاصر را پی ریخت. همه در سعیِ فنا پیشتر از یکدگریم.
این قصه از زمان امیرکبیر تا به امروز در تکرار مانده است. در جریانِ سیلابی تغییر، کسی حق و فرصت انتخاب و سبک- سنگین کردن و مظنه زدن ندارد.
ما در سطوحِ متفاوت، به دگرگونی و تغییرات گستردهای تن دادیم، اما از ایجادِ زیرساختهای مساعد و متناسب با ذاتِ تغییرات، غافل ماندیم.
میتوانیم به دقتی میکروسکپی، ذراتِ آسیبهایی که در فرآیندِ دیگر شدن، به خود زدهایم را در سفرنامهی ابراهیمبیگ مرور کنیم و این تکرار، چنان در ابرازِ وجودِ روشنفکری و نگاهِ نخبگانی ما موج میزند، بیآنکه آسیبشناسی دقیقی را در میان بگذارد.
همین قصهی غافل ماندن و غفلتپذیریِ عمومی را میتوان بهعنوان محرکِ مجموعهرفتارهایی دانست که مسیرِ دگرگونیها را دنبال میکند.
کلِ ماجرای "جمعهکُشی"، روایتِ زیرپوستیِ این ماجراست که در فضای یک قهوهخانه روایت میشود. یک قهوهخانه و یک قهوهچی که از حال و روز و حقوق خود چندان رضایتی ندارد، یک تعمیرکار دوچرخه، یک نیمهبازنشسته و پیرمردی که در پیِ یافتنِ نشانیِ موهومی، به شهر آمده و صاحب قهوهخانه، نمایندهی قشرِ شکمسیر و بیدغدغه. همه در تلاشند تا یک قدم به جلو بردارند، اما به چه قیمتی؟
ذره ذره پرسشها تبدیل به تصاویری از ما میشوند. میتوانیم خودمان را پابهپای تغییر صحنهها، در نمایش بگنجانیم و درونِ خودمان را بکاویم. این خودکاوی، بخشی از درونمایهی نمایش است.
در هنر و ادبیاتِ معاصر ایران، چند مفهوم، صورتِ اساسیِ ریختشناسی و ساختارِ عمومی آثار ادبی- هنری را در سایهی تاثیراتِ خود دارد. این مفاهیم بهترتیب و البته از نظر من، حولِ محورِ جبرِ جغرافیایی و خوشباشی و احالهی قضاوت به دوردستهای اوهام و رویاهای آینده، در رفتوآمدی پاندولی هستند. این رفتوآمد پاندولی در حقیقت، صورتِ آبسوردِ ایرانی را به ما مینمایاند. این صورت، از بعد از استبداد صغیر تا امروز، قابل بازخوانی است. اما آیا هر جا سخن از عدالت است، بایستی بهدنبالِ کشفِ ظلم هم باشیم؟ آیا هر جا بویِ عفنِ فقر و فلاکت بالا میزند، بایستی با همهی وجود به استشمام آن بپردازیم و ریزترین مولکول عفونت را با تمام وجود پذیرا شویم و توصیف نمائیم؟
آیا وصفِ زشتیهای جهان، خود بخشی از پروسهی تکثیرِ کراهت و زشتیآوری نیست؟
اگر جهان به این اندازه زشت است که در آیینهی برخی آثار ادبی- هنری، بازتاب مییابند، پس زیبایی و زیباشناسیِ هنر معاصر، چه میتواند باشد؟
آیا صرفِ بیان صورتِ یک مساله، میتواند التزامِ شعور و درکِ هنری، نسبت به تیرگیها را در وجدانهای بیدار برانگیزد؟
پرسشها بسیارند.
این مصرع شعر از شفیعی کدکنی، بیانگر بخشِ گستردهای از ماهیتِ پنهانِ فرهنگی ما ایرانیان است، که همواره در هر چه که مینگریم، نقطهتوجهمان بر زاویهی عدمی آن متوقف میماند:
... آنچه میبینم نمیخواهم
آنچه میخواهم نمیبینم ...
همین ماهیتِ پنهان، ساز و کارِ بود و نمود ما در جهانِ معاصر را رقم زده است. با همین تلقی به نمایشِ جمعهکُشی باز میگردیم.
۴. شیر یا خط؟
نمایش "جمعهکُشی" از جمله آثار جذاب اسماعیل خلج است که پیش از این نیز یک اجرا داشته است. معروفترین اجرای این نمایش به دههی ۵۰ خورشیدی باز میگردد اما حالا، در سال ۹۸ خورشیدی، چه نکتهای از این نمایش و کدام بخش از درونمایهی آن، در فضای عمومیِ امروز قابل مرور است؟
آیا یک نمایش و یک مفهوم، آنقدر قدرت دارد که نیم قرن بعد نیز، در همان قد و قواره به مخاطب خود عرضه شود؟
آیا مخاطب، علیرغم تمام بد تلاشیها و تاریکنماییها و رفتار غیرحرفهای که هنر و ادبیات امروزمان با عواقبِ عفن آن درگیر مانده، باید یک جایی بایستد و به هنرمند و اثرش اعتماد کند و در آن بیاندیشد؟
و اصلاً چرا آدم، گیرم آدم روشنفکر و هنر و ادبیات دوست، باید در این وانفسای روزگار، به کارِ نابِ هنری فکر کند و برای دیدنِ آن وقت بگذارد؟
شاید بخشی از وظیفهای که شرایطِ اندیشهی ایرانی، بر گردنِ مخاطب میگذارد همین مساله باشد اما، وقتی میبینی که طیفی از جوانان، زیر پر و بالِ استخوان خُردشدگان هنر و ادبیات، دارند تجربه را هجی میکنند و رفتار و اخلاقِ حرفهای هنر را میآموزند، دیگر رفتار، از حیطهی مسئولیت فراتر میرود و به ضرورتی حرفهای تبدیل میشود. کاش دانشجویان و نمایشدوستانِ جوان و پُر شور که دل و جان در گروِ مهر میهن و سربلندیاش دارند، بیایند و این نمایش را ببینند؛ آرمانِ هنرمندِ ناباندیش تأمل و پذیرشِ بیقید و شرطِ سادگی و ظرافتِ ذاتِ زندگی است.
برای تماشای نمایش با دو دوستِ نویسندهام رفتیم، که هر کدام بهنوعی معتقدند که فضایِ هنرِ نمایشِ این روزها، آلودگی به پولِ کثیف، بیدردی و شکمسیری و عصا قورتدادگی را یدک میکشد و ... بگذریم ... رفتیم و حالا در سحرگاه روز بعد، دارم مطلبی مینویسم در ستایشِ تلاشِ هنرمندانه و نگاه نگران اسماعیل خلج به نسلهایی که در راهند و زندگی و ذاتِ زندگی در این جغرافیا، که به رنج و بیهودگی، گره در گره مانده و ...
آیا رنج، تقدس و قدرت، پیشِ بیشنمایی و اسپانسر، بُرندگیِ خودش را از کف داده است؟
آیا هنرِ نمایش در همین خودنمایی و پشت بازو نشان دادنِ اسپانسرها، خلاصه میشود؟
آیا سلبریتیهای نمایش، برای شعور و ضرورتها و هنر و مخاطبان، تعیینتکلیف میکنند و آیا برخی، نامداران و نامآوران، وادادهی شرایط هستند؟
و آیا، هر نسل از هر جا که شروع میکند بایستی نخست، ایزولاسیون آرمانگرایی را بپذیرد و بعدش بیاید به حرفِ خود برسد؟
شیر یا خط؟
بر چه اساس و مبنایی کارها را نامگذاری کنیم؟
آیا اندیشهی هنرمند و دغدغههایش میتوانند فرازِ مسندِ واقعیت خود را به ما نشان دهند و در ما جریان یابند؟
چه فاصلهای بین یک اثر هنری با واقعیت، در جریان است و این جریان، حکایت از چه دارد؟
آیا با تامل بر داستان و درونمایهی "جمعهکُشی"، میتوانیم به پاسخی برای این پرسش برسیم که چرا ما همچنان با مجموعهای از کاستیها و بیهودگیها و بدیهای خود داریم تکرار میشویم؟
زندگیِ ایرانی در کجای این ماجراست؟
۵. ماییم و این حقیقتِ یاسآور
به شواهد بسیار در درازنای تاریخ، ما ایرانیان سرگرم به خود بودهایم و این حس، بهگمانم، از خودشاهزادهپنداریمان نشأت میگیرد. از گذشته تا هنوز ... بخل ... حسادت ... خشمِ کور ... دست انداختنِ فروافتادگان و خاکنشینان و زمینخوردگان و از قافلهی تمدن عقبماندگان... و فرار با آخرین سرعت از واقعیت، همه و همه قطعاتی از تصاویرِ روزمرگیِ ما هستند.
این شعرِ فروغ را زمزمه کنیم:
آیا شما که صورتتان را،
در سایهی نقابِ غمانگیزِ زندگی، مخفی نمودهاید،
گاهی به این حقیقتِ یأسآور، اندیشه میکنید،
که زندههای امروزی، چیزی بهجز تفالهی یک زنده نیستند؟!
شاعر و هنرمند و صاحب اندیشه، اندیشهاش را وقفِ تاختن بر تاریکیهای خود میکند . اینجا، یعنی این نوع نگرشِ فروغ، نه توهین به دیگرانی است که خوشپوش و خوشخوراک و خوشصحبت و معطر، در انظارِ عموم پرسه میزنند که اشارهی دردمندانهاش، بیان سرنوشتی است که او را، در هر جمعیتی نالان و جفتِ بدحالان و خوشحالان میخواهد؛ عروسکی کوکی!
میبینیم که کاهنهی غمگینِ شعرِ مدرنِ ایران، چگونه خطِ غربتزدگیِ انسان را از مولانا تا زمانهی خویش روایت میکند! شهامتِ طلایهدارانِ مُلکِ سخن و هنر فارسی، ستودنی است، آنگاه که بر ماهیتِ واقعیت و حقایقِ زندگیِ زمانهی خود میتازند و تاریکیشکن میشوند.
سخن و هنرِ فارسی، در این اقلیم همنوردانند؛ سعدی و حافظ، فردوسی، عطار، مولانا، عبید و شیخنا خیام.
یک نکته بیش نیست غمِ ما و این عجب، کز هر زبان که میشنوی نامکرر است!
هنرمند اصالتش را از همین اتکایش به دوردستهایِ جاودانهی خود وام میگیرد و در تاختن بر تاریکی، خلج با تأمل نمایشِ "جمعهکُشی" را پی ریخته است.
نمایشی که میتوان در آن، صورتبندیهایی اثیری- ایرانی، از خشم و عصیان، مدارا و مراقبت، همدلی و همنوایی و زیباییهای عشق و تنهایی را دید.
اگر بپذیریم که زندگی برای خودش زیر و بمها و فوت و فنهایی حیاتی دارد، حتماً میتوانیم این نکته را نیز بپذیریم که زندگی، برای خودش قوانینی اثباتشده دارد که با کمال تاسف، ما در قرنِ بیست و یکم، تمایلی به تامل بر این قوانین سالخورده، در خود نشان نمیدهیم.
و بخش گستردهای از اجزاء حیاتمند این قوانین، در شعرِ فارسی و بطنِ ادبیاتِ ایرانی، نهفته است: مدارا و مهربانی.
۶. آنچه هستی را دوست داشته باش و آنچه را که نیستی، به نیستی بسپار ...
حاصلِ تامل بر دویست سال تجربهی تلاش متفکران، روشناندیشان، اصلاحگران و دگرگونخواهان در جهتِ بهسازی و بهروز ساختنِ جامعهی ایرانی، و شرکت در ماراتنِ نفسگیرِ جهانی، ما را دست از پا درازتر، در آستانهی تنهاییِ عمیقِ خودمان، نگاهداشته است.
عایدی روشنفکرانِ دهههای پیشینِ ما از تبانیِ قدرتها، حرکت در عمقِ تاریکِ خشونت، خودزنی، خودویرانی، مردمگریزی، تحقیرِ عوام و زیستبومها و خردهفرهنگهای سرزمینِ مادریمان بود.
بخشی از محصولِ تمامِ تبانیها با ایدئولوژیها و آرمانها، همین سرخوردگیهایی است که حالا، باید به تاوانِ شفاف نبودن در رویارویی با واقعیتهای زندگی و تاریخی، بهجایِ عبور از آنها، خسارت بپردازیم که برای زندگی، و برای درکِ حیاتِ ناب، باید عمیقاً زندگی را دوست داشت و زنده بود.
نیاز نیست مرغِ خیال را با بالهای وهم، بر فرارِ قارههای آرمانخواهی، به پرواز وا داشت و جولان داد. باید به سادگی پیوست و زندگی را همینجور که هست پذیرفت و خیاموار، بر آن تامل داشت و صد البته این پذیرش، به معنیِ نفیِ خویش نیست و دلالت بر حقیرشدگی ندارد و ...
۷. جمعه یعنی آب، یعنی روشنایی، یعنی شادی ...
در طی هشتاد دقیقه نمایش، بر نامِ جمعه و علت نامگذاری این روز از هفته بهنامِ جمعه، میاندیشیدم.
در فرهنگِ ایران باستان، این روز، روزِ آب و روشنایی است و در فرهنگِ لاتین، با نامِ ونوس یعنی زیبایی، گره خورده. زمینهی نمایش این روز است: جمعه؛ روزی که هر کدام از بازیگران و آدمهای نمایش، تلقیِ خود و حال و روزشان در این روز را تأویل میکنند و تأویل بهشیوهی خلج، میتواند دعوت ما باشد به دقیق شدن در معنای باطنی واقعیتها و هجی کردن شفافِ عمر و زندگی را و روز و روشنایی را.
۸. سلام آقای دلنگران
استاد اسماعیل خلج!
نسلی که روز و روزگارِ ما را در دههی پنجاه به خشونتِ آرمانگرایان دههی شصت پیوند زد و جان و جهانِ تک تکِ ما را به سبقت گرفتن بیرحمانه و بیمختصات از خود و رویاهای دیگران راند، اکنون در چنبرهی چه کنمهای بسیار، گرفتار و سردرگریبان مانده است. بیآنکه توانسته باشد ارزشهایی را که در خیال با آنها سرخوش بود در قلمروی فرهنگِ خود، نهادینه کند.
سوداگریِ آرمانخواهان، به تبعیدِ تخیلمان به تودرتوییهای انزوا رسید و در این منزل، سکوت و سرخوردگی، ما را به ولعِ تلنبار کردن گذشتهها، دچار ساخت.
غریبه ماندهایم. آیا این سرنوشتِ خودساخته و پرداخته، نمایهی بیرمقیِ ما در قضاوت است؟
آیا ما در فروکاسته شدن زندگی سهمِ برابر داریم؟
خود مظلومپنداری و خود مغلوب دانستن، ریشه در نوعِ نگاه ما به زندگی دارد.
شکی نیست که باید این نگاه را تغییر بدهیم تا بتوانیم آنچه را که هست، همانگونه ببینیم، نه اینکه در دوایر تو در توی قضاوت، روندِ سیاه و سفید بودن را تکرار کنیم.
خلج در دههی پنجاه، همان دههی اوجگیری ایسمهای هنری و ادبی و روشنفکری، این نمایش را به صحنه آورد: ما از کجا به نشانیهای غلط، دلخوش ماندیم؟
چگونه در فرآیند خویشآزمایی، در دامِ خودفریبی، نهان ماندیم؟
پرسشهایی از این دست، درونمایهی جمعهکُشی هستند. شاید بپرسید نزدیک به نیم قرن از نخستین اجرای این نمایش گذشته و حالا، اجرای این نمایش چه ضرورتی دارد؟ بسا بسیار! یک جا بایستی بایستیم و خطوطِ تاریکیهای خود را واکاوی کنیم و بعدش، بر مبنایِ قراردادهایِ حیات، زندگی کنیم.
این تلقی، از جمله خطاهای حیاتی و نشانیهایِ غلطی بود که در دههی پنجاهِ خورشیدی، که برای سرزمینِ ما ویترینِ نمایشِ مدرنیتهی مقوایی بود، در گیجپیماییِ بیراهههایِ تجربهیِ مدرن شدن، قرعهی فالش به روشنفکری بیرمق ما رسید؛ جریانی که بهجایِ دقیق شدن در چیستی حیات و مختصات زندگی بومی ایرانی، به رونویسی سیاهمشقهای روشنفکری اروپایی، بسنده کرد و از ضرورت فهمیدن خود غافل ماند.
بهعبارتی، آنچه را که خود داشت در چنتهی فرهنگِ بیگانه میجست.
نامگذاریهای آن دهه را بر روی همه چیزی بازخوانی کنیم.
هر اثر هنریِ ناب و فاخر، صدایی و پرسشی حیاتی را در جانِ مخاطبان خود میکارد و او را بر میانگیزد.
جمعهکُشی چنین حسی را در من برانگیخت. بازآفرینی و بازاجرایِ این نمایش، در این روزهایِ خمود که جانهامان، دار و ندارِ خود را در داو ِ ویرانی گذارده و روح و روان و هستیمان در لُجهی سرگردانی رها مانده، غنیمت است.
"جمعهکُشی" نهیبِ هنرمندی اندیشمند است؛ نهیبی از سرِ دلسوزی و نگرانی.
نشانههایی که در این نمایش، و بازیهای زیبا و روانِ بازیگران نیاز به دریافتهای بیشتر از جانب بینندگان دارد، از دلِ رفتارهایِ معمولِ ما، گزین شده است.
قصاوت، بیتفاوتی، کلک زدن و تقلب و همدردیهای بیفایده از جمله این نشانههاست که ماهیت زندگی شهری و شهروندی ما را پوشش دادهاند.
تردید نیست که جانِ ما نیازمندِ فهمِ صحیح و بهجایِ مهربانی و مدارا است و این نمایشِ اسماعیل خلج، تلنگری بر این ضرورتِ حیاتی و حیثیتی ماست.
به این جمعِ دلنگران و زحمتکشِ هنرِ نمایشِ امروزِ ایران، موفقیت در این تلاش را تبریک میگویم. بگذریم که این نمایش، با این حجم از تلاشِ حرفهای و انرژیِ قابلستایشِ تک تکِ عوامل، میتوانست ضمن برخوردار شدن از حمایتهای معمول، در سالنِ اصلیِ تئاتر شهر یا تالار وحدت، اجرا شود، که نشد.
زندهباد راستی و تاریکیشکنی. خسته نباشید.