به گزارش عصر فرهنگ؛ این روزها نزدیکِ غروب های پائیزِ تهران، نمایش “سه شب با مادوکس” اثر “ماتئی ویسنی یک” و به کارگردانی “مجید اقبالی” در تماشاخانه دیوار چهارم در مقابل دیدهگان تماشاگران به روی صحنه می رود.
“سه شب با مادوکس” در مقابل داستان مبهم و نه چندان جذاب خود، مملو از موقعیت های مختلف با کشش ها و کنش ها و جاذبههای کمدی موقعیت و کلام است. در این بین آنچه قابل بیان است شاید ذائقه مخاطب ایرانی باشد که اصولاً به شکلی از نمایش روایی و قصه محور بیشتر تمایل دارد تا آنکه بخواهد از میان یک ناداستان، برداشت خود را از نمایش انتزاع کند اما این نمایش تلاش کرده را ضمن بیان یک قصهی نه چندان عمیق که به شکل خطی سرگذشت وجودی فردی را روایت می کند که بیشتر نیستی او لمس می شود تا هستی آن، برخی مفاهیم و انتزاعات دراماتورژی شده را در قالب موقعیت های مختلف نشان دهد.
همچنین اتمسفر صحنه از آن جنبه که همه عوامل و پدیده های زنده در صحنه مانند نقش ها و کاراکترها را به خوبی به نوعی از تضاد و تنوع در فضای صحنه تبدیل کرده است قابل ستایش است. نشان دادن شکستن فضای طبیعی زمان میان شخصیت اصلی ناملموس نمایش با سایر شخصیت های قابل لمس روی صحنه در قالب آن داستانک کوتاه که بدان اشاره شد، در ذات خود شکلی از تضاد را به همراه دارد که کنش ها و کشش ها همه در بستر آن رخ می دهد.
این نمایش دارای یک ویژگی قابل بحث است؛ از آن جنبه که داستان عمیقی را روی صحنه مشاهده نمی کنیم اما آنچه در قالب موقعیت ها رخ می دهد به تنهایی داستانک هایی را پیریزی می کند که می تواند فضایی را میان چشم مخاطب رقم بزند که مملو از انتزاع است و مخاطب را در موقعیت ها به سویی هدایت کند تا وی نو به نو با برداشت های ذهنیِ برآمده از جنس هر موقعیت مواجه شود و دقیقاً در این نقطه است که چالش ذهنی مخاطب با نمایش شکل می گیرد.
در بین از عوامل و ویژگی های موقعیتمحور نمایش و آنچه به عیار و تپش و سرعت و ریتم و گرمای اجرا افزوده است، جنس بازی بازیگران است، از آن جنبه که به نظر می رسد هم در مرحله انتخاب بازیگر و هم در مرحله هدایت بازی ها و بازیگردانی به خوبی بازیگران به مسیری هدایت شده اند که در عین تفاوت ماهویِ کاراکترها با هم، آنها به نوعی از همسانی و همخوانی و هماهنگی رسیده اند، در واقع روی صحنه بازیگران در موقعیت های مختلف و در بستر یک قصهی کوتاه هم با هم تفاوت دارند و هم به شکل فرمی همه در پیشگاه توان انتزاعی مخاطب تلاش دارند تا غیرمستقیم از یک حقیقت قطعی در باب زندگی سخن بگویند، به بیانِ دیگر در ظاهرِ کاراکترها تفاوت دیده می شود اما در روح بازی ها یکدستی مفهومی انگاشته می شود.
در این نمایش شکلی از زندگی عیان است که براساس فلسفهی متنی آن و آنچه در پایان بندی دیده می شود، نمایش تلاش می کند تا از ابتدا تا انتها به طور تدریجی مخاطب را در نهایت به یک مفهوم سوق دهد و آن مفهوم چه بسا نگرش به زندگی باشد.
فضای نمایش به یک قالب اَبزورد می ماند اما علی رغم آنکه تلاش می کند تا نوعی چرخش و تکرار و دَوَران فضایی و بازگشت به نقطه ابتدایی را تداعی کند اما در ابزوردِ صرف باقی نمی ماند و تلاش می کند تا رفت و برگشتی میان ناامیدی و امید و دوباره بازگشت به ناامیدی را فضاسازی کند تا بلکه شکلی از یأس فلسفی میان آنچه دانسته می شود با آنچه هست ولی از آن بی خبری وجود دارد ایجاد کند و از این رو فضای اصلی نمایش در این قالب دائماً شکلی از تکرار را رقم می زند.
آنچه به صورت برجسته در این نمایش قابل مشاهده است، شکستن برداشت طبیعی و نرمال از مسئله زمان است که بشر علی رغم تمام پیشرفت هایش، نتوانسته است تا زمان را مانند بسیاری از عوامل دیگر تحت کنترل خود قرار دهد، این عدم توانایی در کنترل زمان و کنترل حضور زمانی محور اصلی هرآنچه در این نمایش رخ می دهد می باشد و آنچنان که در میزانسن های این نمایش به طور شفاف و ملموس قابل روئیت است، اندام نمایش دائماً خود را میان تحلیل و کنکاش و برآوردهای شخصی از زمان و نقطه ای در بالای صحنه مردد و حیران می یابند، نقطه ای که گویی تمام خَرقِ عادتی که درباره زمان از منظر نگاه شخصیت ها رخ می دهد ریشه در آنجا دارد.