برای دیدن نمایشی که نمایشنامه اش را، سال پیش همین وقت ها، رضا خوانده بود برایمان، ساعت می شمردم، تا دیشب. حال من، دیشب بعد از دیدن نمایش "مرداب روی بام"، تا بهاری شدن تمام...باران را کم داشت...یادآورد اشک هایی که وقت شنیدن نمایشنامه، می بارید از چشمانم، که رضا خواندنش را کند می کرد...میبرید تا گریه ام تمام شود...همان وقت فهمیدم اجرای صحنه ای این نوشته، چه خواهد کرد با تماشاگرش...با دل تماشاگرش... " می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم حتی اگر زنبق کبود کارد بر سینه ام گل دهد...می خواهم خواب اقاقیا ها رابمیرم.." به رضا گفتم، حال این نمایشنامه برایم حال این شعر شاملوست...شاید چون لورکا را با شاملو می شناسم...گفت شاید...امشب که در تمام طول اجرا، صدای بامداد و این شعر می پیچید توی گوشم...چرایی اش را دانستم. ترجمان شاعرانگی لورکا ، چه در شعر و چه در نمایشنامه، به جز قریحه و سلیقه، گونه ای تخصص و کاربلدی می خواهد، که رضا داردش. و اینگونه است که ما از ابتدا، با نمایشنامه ای طرفیم که دلمان را می برد.زیبایی و شعر گونه گی کلامی که شعر نیست...نمایش است، گفتگوی نمایش است، اما شعر است، به همراه ساختاری محکم و قوی،که مو لای درزش نمی رود،جذاب و خواستنی ست. رضا از روی دست هیچکس، حتی از روی دست خودش نگاه نمی کند، بنابراین در طول نمایش ، تصاویر تازه، زیبا و بی بدیلی می بینیم، که هر کدامشان به تنهایی ، میتواند ماراببرد تا ته شگفتی...لبریزمان کند از لذت...میتوانم راجع به تک تکشان بنویسم اما، نمی خواهم تازگی اش را برای آنها که میروند نمایش را ببینند، از دست بدهد... طراحی صحنه، که هر لحظه به طرزی باور نکردنی، همراه تصویر سازی کارگردان و جنس و جان نمایش است،دیگر نقطه قوت برجستهء کار است...سیامک احصایی یکبار دیگر، گل کاشته است...و این بار، بروید ببینید که راستی گل کاشته است!...چقدر می بالم به داشتن دوستی که این نگاه و سلیقه را دارد... ستاره های روی صحنه را ، نمی توانم شمرد...باورتان بشود یا نه، بازیگران این نمایش یکی از یکی درخشان ترند...پس از کدامشان باید نوشت؟ از پانته آ، که پیر بازی کند یا جوان، انسان یا گیاه یا هر چه، شگفتی برانگیز است؟ از بهناز ، که در هر نقشی که از او روی صحنه می بینیم، بلوغش در بازیگری بیشتر خودش را به رخ می کشد؟...بهناز بهترین است...هر کجا که هست...روی پرده، روی صحنه، یا در قاب تلویزیون. یا از ستاره؟ اخترکی که پیش چشممان قد کشید، ستاره شد و حالا به قدر یک کهکشان می درخشد؟ یا ندا؟ که آیینه است...نقشش، خودش ، کلامش...همیشه اش... دلم نمی اید از موسیقی نگویم..،آن ویلون ...نمیدانم به کجای روحم، به کجای قلبم بند میکند که می برد مرا تا تمام زنانگی...مادرانگی...انتظار...عشق...علمی اش را نمی دانم، حسی اش این بود که گفتم. این مجموعهء کمیاب، گرد هم میآیند تا " مرداب روی بام " را تصویر کنند...مردابی که گاه روی بام خانهء ما، در همین تهران است...گاه روی بام دلمان...گاه...همانجا...در اسپانیای لورکا... بهار است....فصل شاعرانگی و عاشقانگی...دیدن نمایشی که هر لحظه اش عشق است و شعر و جنون...می چسبد این روزها.
برای آنها که شعار دوست ندارند، اما حرف هایی از جنس امروز می خواهند، برای آنها که عاشقند، یا تصمیم عاشق شدن دارند!...برای زن ها...برای زنهایی که از زنانگی لبریزند...دیدن این نمایش توصیه میشود.
درباره نمایش
مرداب روی بام