مردگانی که عاشقترین زندگان بودند.
نمایش مردگان بی کفن و دفن به کارگردانی منوچهر هادی کارگردان سینما و تلویزیون
نمایشنامه «مردههای بی کفن و دفن» در سال ۱۹۴۱ در بحبوحه جنگ دوم جهانی توسط ژان پل سارتر فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی نوشته شد. داستان آن درباره گروهی از پارتیزانهای فرانسوی است که در جنگ جهانی دوم، در پی یک عملیات، توسط پلیس فرانسه دستگیر میشوند. آنها به طور فجیع مورد شکنجه و بازجویی قرار میگیرند تا فرمانده عملیات را «لو» دهند، اما این فداییان جان برکف حتا با تحمل سخت ترین شکنجهها، حاضر به اعتراف نیستند، چرا که اعتقاد دارند اگر کلامی از رییس گروه خود بگویند، دچار شکستی حقارت بار شدهاند.
سارتر انسان را مختار میداند و بر این اساس به انکار هرگونه نیروی خداگونه که قدرت اختیار انسان را سلب کند، میرسد. (البته خود سارتر بر این اعتقاد است که وجود یا عدم وجود خدا، تأثیری بر اصالت بشر ندارد.) زیرا او بر این باور است که انسان نمیتواند مختار باشد و محکوم به آزادی است، که این آزادی برای او مسئولیت انتخاب میآورد. البته این مسئله کاملاً بر اساس خدای کلامی معتزله و اشاعره و هم چنین خدای کلامی مسیحی و خدای کلامی یهودی صحت دارد. سارتر به وضوح به نفی خدا نمیپردازد بلکه معتقد است خدا انسان را به حال خود رها کرده است. انسان وقتی مختار باشد، باید مسئولیت هر انتخابش را بپذیرد و از همین بینش است که سارتر خود را مسئول جنگ جهانی میداند و این جا دلهره و اضطراب به وجود میآید که فرد با خود میگوید از آن جا که من مسئول این کار هستم، آیا این کار درست بوده و چه نتایجی خواهد داشت که من آنها را نمیدانم یا نخواهمدید.
اجرای این نمایشنامه اولین بار در تئاتر آنتوان پاریس به سرپرستی خانم "سیمون به ریو" در ۸ نوامبر ۱۹۴۶ نمایش داده شد.
نمایش با تک سولیست ویولونسل با اجرای بهرنگ معتمدی آغاز میشود، او آهنگ فهرست شیندلر را مینوازد. کارگردان از همان ابتدا مخاطب را وارد فضای جنگ میکند. این آمادگی با سخنرانی ژنرال دوگل و هیتلر در تاریکی مطلق به همراه سر و صداهای جنگ، شلیک گلوله و فریاد، قطعیت مییابد. اینجاست که مخاطب میداند با نمایشی ضد جنگ در حال و هوای جنگ دوم جهانی رو به روست.
چهار مرد به همراه یک زن در سلولی زیر زمین اسیر شدهاند. آنها پارتیزن های فرانسوی هستند که بعد از عملیاتی به سرکردگی" ژان "که نقش آن را آرش مجیدی بازی میکند، به دست مأموران افتاده زندانی شدهاند. شکنجه گرها مدام زندانیها را به نوبت صدا میزنند و از نردبان بالا رفته، مورد شکنجه قرار میدهند تا جای ژان را لو بدهند. اما هیچ یک حاضر به حرف زدن نیست. زمانی که "سوربیه" با بازی سیروس همتی، در اثر شکنجه زیاد و تجاوز با بطری، تظاهر میکند که حاضر است حرف بزند، به محض این که دستبند از دستش باز میکنند به سمت پنجره میدود و از پنجره خود را به پایین پرت میکند و جانش را در راه آرمانش فدا میکند.
ناگهان در کمال تعجب "ژان" در لباس کشیش و با چهره پوشانده، برای این که او را نشناسند، به داخل زندان میآید. همه زندانیها دستهایشان بسته است به جز کشیش (ژان)، یکی یکی به بالا خوانده میشوند برای شکنجه و اعتراف گیری. تمام این افراد با دستان بسته، آزادانه و با اراده خود تصمیم میگیرند. اما ژان با دستهای باز قادر نیست هیچ ارادهای ندارد و در آخر مغلوب خویشتن میشود، انگار دین دستانش را بسته است.
سینا رازانی در نقش"هانری" حتی وقتی از سقف برعکس آویزانش میکنند و او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، باز حرفی نمیزند و حاضر به لو دادن نیست. "لوسی" با بازی یکتا ناصر، دختری است که عاشق "ژان" است. او برای پیروزی در راهی که با اراده خویش آن را انتخاب کرده، حاضر میشود تجاوزهای شکنجه گرها را به جان بخرد. حتی برای رسیدن به هدف، قربانی کردن برادرش که کوچکترین فرد گروه هست را میپذیرد. در همان سلول "هانری"، برادرش را جلو چشمانش خفه میکند. لوسی با سکوت غمبارش فضا را غرق در بهت و بغض میکند. بعد از این کار ژان اعتراض میکند. اما لوسی به او میگوید ما دستانمان به زنجیر بود، تو که دستانت باز بود چرا جلو مرگ برادرم را نگرفتی؟ ما با دستان بسته و با اختیار خودمان تصمیم به مرگ برادرم گرفتیم. ژان شروع به شکنجه خود میکند و دستانش را به لبه صندلی میکوبد. لوسی میگوید هیچ فایدهای ندارد فرق ما با تو در این است که دیگران بدون خواست خودمان ما را شکنجه و عذاب دادند. اما تو با اراده خودت به خودت شکنجه میدهی و این تفاوت بنیادین دارد.
اینجا اوج اندیشه مارکسیستی فلسفه اگزیستانسیالیستی سارتر را مشاهده میکنیم. انسان برحسب علاقه و انتخاب خودش ماهیت خویش را میسازد. اندیشه اگزیستانسیالیستی سارتر، که در خصوص آزادی و مسؤولیت فردی و ممکن بودن وجود ما با فاصلهای که ما از خودمان داریم، است.
سارتر خود را مسئول جنگ جهانی میداند این جاست که دلهره و اضطراب به وجود میآید که فرد با خود میگوید از آن جا که من مسئول این کار هستم، آیا این کار درست بوده و چه نتایجی خواهد داشت که من آنها را نمیدانم یا نخواهمدید. لحظهای که هانری به شک می افتد در برخورد با مرگ برادر لوسی، وقتی که میخواهند به شکنجه گرها جای ژان را لو دهند این دلهره و اضطراب نمایان میشود. او میگوید اگر من میدانستم که قرار است سی سال دیگر زنده بمانم، پس چرا دستهای خودم را آلوده کردم؟
اینجا من گریزی به نمایشنامه دستهای آلوده میزنم. این نمایشنامه مربوط به سال ۱۹۴۳، زمانی که مسئلهی اتحاد حزب کمونیست فرانسه در طی جنگ جهانی دوم با احزاب لیبرال و سلطنتطلب مورد بحث بوده است. سارتر در این نمایشنامه مارکسیسم ایده آل خود را ترسیم میکند؛ مارکسیسمی که به نظر وی بدون تفکر اگزیستانسیالیسم ناقص و ناکارآمد خواهد بود.
این نمایشنامه تئاتر موقعیت است و لحظات آزادی انتخاب را به تصویر میکشد. هوگو معتقد است که هیچکس او را باور ندارد و زندگی او میان واقعیت و روندی انتزاعی دست و پا میزند. دستهای آلودهی سارتر، تمام بازیهای سیاسی را به استهزاء گرفته است و دستهای هر سیاست مردی را، فارغ از جهت فکریاش، آلوده مینامد. اشارهی سارتر به شخصیتهایی چون "راسکولنیکوف" و "راستینیاک" بی جهت نبوده است و وی ظرافتمندانه، ابعاد شخصیت هوگو را در قالب چنین شخصیتهایی برای مخاطب تشریح میکند. وجه اشتراک این نمایش با دستهای آلوده در این است: دستهای تمام سیاستمداران آلوده است.
اما سارتر اخلاقگرا است و کوششی که برای طرح نظریهای اخلاقی میکند همچنان میتواند برای فلسفه بعد از خودش مهم باشد. چرا که کمتر فیلسوفی همچون سارتر این اقبال را داشته که در عمر خود شاهد شهرت و نفوذ اندیشهاش باشد. اندیشیدن فلسفی با موضوع انسان آغاز میشود نه صرفاً اندیشیدن موضوعی. در هستیگرایی نقطه آغاز فرد به وسیله آنچه «نگرش به هستی» یا احساس عدم تعلق و گم گشتگی در مواجه با دنیای به ظاهر بیمعنی و پوچ خوانده میشود مشخص میشود.
اگزیستانسیالیستها هستی انسان را به عنوان گونهای متمایز از هستی دیگر هستندگان مورد دقت قرار میدهند و با دقت به این تمایز، هستی انسان را وجود (به انگلیسی: Existance) میخوانند. آنها میکوشند تا نشان بدهند که چه تفاوتی میان وجود یا بودن انسان در این دنیا با سایر شکلهای هستی یافتنی است. "هر ماهیت تازه به خودی خود ارزشمند است". این گزارهای است که مکتب اصالت وجود درباره تعریف مفهوم ارزش ارائه میدهد. به گونهای که بر همین اساس در ادامهٔ عبارت فلسفی "من میاندیشم پس هستم" دکارت، آلبر کامو میگوید "من طغیان میکنم پس هستم". این عبارت علاوه بر پذیرش جملهای که درباره ارزش مطرح شد، معنایی هم در خود دارد، این که همانند گذشتگان زیستن برابر با غیر اصیل زیستن است.
در انتها سه تن از آنها باقی میمانند و به اتاق شکنجه فرا خوانده میشوند (کاظم بلوچی، سینا رازانی و یکتا ناصر). زمانی که تصمیم میگیرند جای ژان را لو دهند لوسی میگوید: اینجا همه چیز پیش پا افتاده است. انتظار، عشق، مرگ و... لوسی بعد از شکنجه با همه چیز بیگانه میشود. او میگوید تن من و روحم زخم خورده است. من با اراده خودم آزادانه در این راه قدم گذاشتم. در نهایت میپذیرند همانطور که ژان گفته بود جای دروغین او را لو دهند تا بتوانند از این مخمصه خلاص شوند. اما با لو دادن باز جان خودشان را از دست دادند. و نمایش با شلیک سه گلوله به پایان میرسد.
هادی در مقام کارگردان سینما برای اولین تجربه حرفهای در تئاتر متن خوبی را انتخاب کرده است. او در انتخاب بازیگرها به جز دو مورد تا حدودی به فضای متن و کاراکترهای مورد نظر سارتر موفق عمل کرده است. موسیقی انتخابی، طراحی نور و میزانسن ها همه در خدمت متن و نزدیک به اتمسفر آن است. رضا مهدی زاده با قرار دادن نردبانهایی در صحنه نمایش، فضای زیر زمین را به خوبی طراحی و مخاطب را با موسیقی در فضای جنگ جهانی قرار میدهد. زمانی که زندانیان برای شکنجه از نردبان بالا میروند انگار به آسمان عروج میکنند. با توجه به این که تمام هم بندان به جز ژان در این راه به شهادت میرسند، وجود نردبان کاربرد بسیار نزدیکی به فضای متن ارائه داده است.
سارا عابدی فرد