به گزارش تیوال به نقل از ایران تئاتر
شناسه مطلب: 64937
ایران تئاتر- بهنام حبیبی :پنج ثانیه برف، مجموعهای از روایتهای پنج زن است که در ارتباطی نه چندان ملموس با یک مرد، سریالی از کنشها و واکنشهای روانی و درونی را در شهر بزرگ و آلودهی تهران، تجربه میکنند.
ساختار رویدادی نمایشنامه که از دیالوگهای مردِ در انتظار اعدام آغاز میشود و در پایان نیز به همان نقطه بازمیگردد، نوعی ساختار برگشت به گذشته را شامل میشود که خودبهخود، روند روایی شدن نمایشنامه را با خود به همراه دارد. اگرچه انتظار از مجموعهی رویدادهای این شش پرسوناژ، بسیار تصویریتر و حرکتیتر است، اما در مجموع، بار اصلی داستان بر دوش دیالوگهایی تقریباً دراماتیزه شده است که با افتوخیزهای حسی پرسوناژها در بازگویی رویدادها، کمی نیز حرکت و میزانسن صحنهای با خود به همراه دارد.
"پنج ثانیه برف" در ساختار رئالیستی خود، نوعی "فلاش بک" یا همان برگشت به گذشتهی ذهنی را از لایههای فراموششدهی ذهن مرد، با نگارشی مالیخولیایی و پژواک وار، اما از زبان زنان داستان و با بازی خود آنان به تصویر تبدیل میکند. آن چه از ابتدا تا انتهای نمایش، بازی پنج پرسوناژ زن داستان را در برمیگیرد، مجموعهی برگشتهای ذهنی مرد در هنگام سپرده شدنش به چوبه دار مجازات، به گذشته است.
داستان با معرفی شخصیتهای درونی هر پرسوناژ، آغازی خوب را رقم میزند و در ادامه، با مماس کردن پرسوناژها در جریان نمایش، کمکم ارتباط موضوعی بین زندگی آنان را به ارتباط رویدادی پیوند میزند تا جایی که شش پرسوناژی که در آغاز نمایش کاملاً از هم بیگانه مینمودند، در پایان، همگی صفحات پیدرپی یک پروندهی جنایی را تشکیل میدهند که مرد، عامل و مسبب اصلی آن است.
"پنج ثانیه برف" روایت بیهویتی و سردرگمی درونی آدمهای یک شهر بزرگ است که با این همه جمعیت درهم فشرده و خفقانآور، همچنان تنها و بی همدل و بیهمسر، هر یک پادشاه اقلیم خویش است و هر یک در سلول انفرادی تنهاییاش نفس میکشد. داستان، روایتگر آدمهای به ظاهر شهرنشینی است که از شهرنشینی، تنها حضور فیزیکی در سطح جامعه و برخوردهای روزمرهی شهری را تمرین میکنند، آدمهایی که در عین نیاز، از سر بیاعتمادی، به بینیازی وانمود میکنند. حضور پنج زن که هر یک به شکل و نوع خود، از مرد، جدا مانده و تنها و بی مرد، کاسهی نیازش را در پس شرمهای دروغین زنانهاش پنهان میکند، در برابر تنها یک مرد که در انتها به قتل آنان دست میزند، تأکید ملموس جامعهشناسانهای بر حضور قدرت مردسالارانهی باقیمانده در این شهر است. تصویر داستان، تصویر زنانی است در کنار یکدیگر ولی منفرد، که هر یک تنها، به دنبال یافتن خودِ واقعی و هویت اجتماعی، در پی یافتن عشق، پول، زیبایی، بچه، ... هستند تا بلکه در این جنگل تکدرختهای یخزده، کلبهای انسانی و گرم را برای خود در اجتماع تعریف کنند.
دختری که به یاد خاطراتش با درختان یک خیابان، نقش یکی از آن درختان را بر بدنش نقش میکند تا هر روز و هر لحظه، یادآور خاطراتش باشد. زنی که مونواکسیدکربن هوای آلودهی تهران را قابل تحمل میداند ولی مونواکسیدکربن تنهایی را نه. یا زن دیگری که نمیداند، هویت و جایگاه زنانهاش در ماندن و کلفَتی کردن و پرستاری کردن در شهر بیسامانی مانند تهران است، یا بازگشت به وطنش و ازدواج با عاشقش و یافتن جایگاه یک زن خانهدار در تشکیل خانواده با او. زن دیگری که از کابوس نداشتن بچه، و ترس ازدواج همسرش با زنی دیگر، به سِحر و جادو و فال روی میآورد و خرافات را بخشی میداند واقعی در زندگی خود، و یا زن دیگری که با وجود سن بالای خود، همچنان به حضور مردی مطلوب و پسندیده در زندگی خویش امیدوار است. در این میان، پارادوکسی روانشناسانه و جامعهشناسانه با مردی به وجود میآید که اگرچه عاشقپیشه و صداقت پیشه بوده است، ولی او نیز در پی سقوط به درهی عمیق نابسامانیها و عقبماندگیهای فرهنگی جامعهاش، از رسیدن به عشق مورد نظرش باز میماند و در پی آن، او نیز راهی خیابانهای شلوغ ولی پُر از تنهایی پایتخت میشود. او نیز به سان درختی از درختان همین جنگلی است که در آن، همگی در کنار هماند و همگی تنها. جنگلی که در آن، هر درختی، تنها به راه خود میرود و هیچ نگاه و هیچ تماسی با یکدیگر ندارند. مرد، در بحران غریزی و هویتی خود به مرتبهی نزول در برابر ناخودآگاه خود میرسد، تا جایی که "من" درونیاش به مرتبهی هدایت و فرماندهی روانی او دست مییابد و او را ناچار به فرمانبری میکند. شخصیت مرد داستان، را شاید بتوان با پرسوناژ "راسکولنیکوف" در داستان جنایت و مکافات "داستایوسکی" مقایسه کرد.
اما نکتهی داستان، در کنشهای مرد، در حرکتی درونی است که این حرکت را در مسیر خود از غریزه آغاز میکند، با نیاز آشکار میسازد، با عشق میآراید، با شکست به تنهایی میسپارد، با جنون اعلام خطر میکند، و با قتل، او را به ایستگاه پایانی این مسیر، یعنی چوبهی دار میسپارد. این مسیر برونی و درونی که در هم آمیختهای از واقعیتها و حقیقتهای زندگی این انسان است، ساختار یا "پلات" اصلی این نمایش را در برمیگیرد که به خوبی آغاز میشود و با تلخی پایان مییابد، آغاز زیبای انسانیت با عشق، که با انتقام خونین از زنان ادامه مییابد، و با پایان تلخ مجازات، چراغهای صحنهی بازیگری این مرد را برای همیشه خاموش میکند.
داستان در جریان رویدادهای خود، به ارتباط زندگی زنان با مرد، اگرچه تأکید میگذارد ولی همچنان کمرنگ مینماید و به نظر میرسد این ارتباط میبایست تأثیرگذارتر و اجراییتر در نظر گرفته شود. نمایشنامه، مجموعهای از مونولوگ های درهم تنیده را در معرفی و ترکیب چند پرسوناژ با توجه به شخصیت درونی آنان در برمیگیرد که همگی قصد دارند تا به ساخت یک شخصیت آنارشیست در مرد پایان یابند که البته به این هدف هم میرسند. وجود واژه "برف" در نام نمایشنامه، استفاده از دیالوگهایی مرتبط با "برف" که حتی در طراحی صحنهی نمایش نیز دخالت خود را آشکار میسازد، بار رویدادی، شخصیتی، و یا معنایی زیادی بر روند نمایشنامه از خود نشان نمیدهد.
شاید بهتر باشد بررسی کارگردانی این نمایش را از طراحی صحنهی خاص آن آغاز کنیم. دکور مینی مالیستی و اکسسوار صحنه که در چند تنهی درخت یخزدهی مستحکم بر کف صحنه خلاصه میشود، در ترکیب خود با نور کمسوی آبی، فضایی وهمآلود و مناسب برای ایجاد ذهنیتی از تنهایی، ترس، و عدم اعتماد در تالار حافظ به وجود میآورد. حس خوب بازیگران خوب نمایش هم، در پرداخت زوایای جزیی شخصیتهای درونی پرسوناژشان، گامهای آنها را روی کف برفی صحنه، به زمستانی سرد و برفی برای آدمهایی تنها و بیکس و وحشتزده، استوار میکند. بازیها، در بیان شخصیتهای هر پرسوناژ، خوب و سنجیدهاند، اگرچه، کمبود میزانسن های فیزیکی در بدن بازیگران، و همچنین میزانسن های آوایی در بیان آنان و ایجاد تابلوهای صحنهای برای چنین نمایشنامهی روان محوری، قدری احساس میشود، چرا که در بخشهایی از نمایش، حس مونولوگ صحنه، نوع نمایش رادیویی را در ذهن مصور میکند. حرکت قطع تنهی درختان، تعبیری زیبا از بی اتکایی آنان میدهد، از درختانی که ریشه و شاخه و برگ دارند ولی تنهای برای ایستادن و اتکا به آن ندارند، درختانی که به دار آویخته میشوند و با بارش برف، به پاکی میرسند. حضور تماموقت همهی بازیگران روی صحنه، پرسش دیگری است که پاسخ روشنی برای آن به نظر نمیرسد.