در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال گردش یک سفر یک کتاب |هریجان - با بهمن دارالشفایی|
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 14:51:12
امکان خرید پایان یافته
جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
بها: ۸۷,۰۰۰ تومان


تیوال با همکاری ژیوار برگزار می‌کند:



|یک سفر یک کتاب|


سفر یک‌روزه به آبشار هریجان (جاده چالوس)

پیاده‌روی در طبیعت


کتاب‌خوانی با همراهی بهمن دارالشفایی

خدمات: وسیله نقلیه توریستی در اختیار، سرپرست، بیمه مسیولیت مدنی، صبحانه، پذیرایی و یک کتاب



تاریخ حرکت: جمعه ۳۱ اردیبهشت‌ماه 




ساعت حرکت: ۰۶:۰۰




ساعت برگشت: ۲۱:۰۰ (در صورت نبود ترافیک غیرعادی) 




مکان حرکت: میدان ونک، خیابان ملاصدرا، نبش خیابان پردیس 



برنامه‌ سفر


ساعت شش صبح از تهران حرکت می‌کنیم. مسافتی ۱۳۹ کیلومتری از تهران تا منطقه حفاظت شده هریجان راه داریم. حدود ساعت هشت صبح، صبحانه در رستوران در جاده چالوس صرف می‌شود. در ادامه مسیر به سمت روستای هریجان حرکت می‌کنیم. ساعت ده صبح به ابتدای جاده روستای هریجان می‌رسیم و پیاده‌روی را  در مسیر پاکوب به طول ۴/۵ کیلومتر تا مسیر دسترسی به آبشار طی می‌کنیم. در محل پرچین‌های سنگی در مسیر آبشار توقف می‌کنیم و برنامه‌ی کتاب‌خوانی و صرف ناهار در طبیعت را  آغاز می‌کنیم. بخش‌هایی از کتاب آس و پاس‌ها، ترجمه بهمن دارالشفایی را می‌خوانیم و با این مترجم درباره اثر و ادبیات گپ و گفت خواهیم داشت.  پس از حدود سه - چهار ساعت  ناهار و کتاب‌خوانی، در ادامه هم مسیر کوه پیمایی نیم ساعته را با همراهی راهنما تا تاج آبشار طی می‌کنیم. آب‌بازی، و چای ذغالی و گشت در فضای سر سبز طبیعت بهاری هم از دیگر برنامه‌های این سفر است.  حدود ساعت چهار محل آبشار را ترک می‌کنیم و به سمت تهران حرکت می‌کنیم و  در صورت نبود ترافیک ساعت نه شب به تهران می‌رسیم.



درباره‌ی "آس و پاس‌ها در لندن و پاریس" و بهمن‌ دارالشفایی مترجم اثر


آس و پاس‌ها در پاریس و لندن (به انگلیسی: Down and Out in Paris and London) روایت نویسنده انگلیسی جورج اورول از زندگی فقرا و بی‌خانمان‌ها در پاریس و لندن است. این کتاب در ژانویه ۱۹۳۳ منتشر شد و در انتشار این کتاب برای اولین بار «اریک آرتور بلر» از نام مستعار «جورج اورول» استفاده کرد. اورول پس از مطالعه تهیدستان جک لندن تصمیم به زندگی در میان طبقات محروم و مهاجر در شهرهای پاریس و لندن گرفت. رویدادهای زندگی آمیخته با فقر او در بهار ۱۹۲۸ در مسافرخانه‌های پاریس و اشتغالش به ظرفشویی در رستوران‌ها و هتل‌های پاریس فصل‌های نخست این روایت را تشکیل می‌دهد. راوی در بخش هایی از زندگیش در پاریس با یک افسر سابق روسی به نام بوریس همراه می شود که به سختی زندگی می گذراند و از صاحبخانه یهودیش ناراضیست. برخی به این دلیل این کتاب را یهود ستیزانه می دانند. گزارش او از لندن بیشتر شرح روزگار بی‌خانمان‌های انگلیسی‌ست که در پی یافتن بستری برای خوابیدن از نوانخانه‌ای به نوانخانه دیگر رانده می‌شوند یا شب‌ها را به پیاده روی در خیابان می گذرانند. اورول این نوع زندگی را برای نوشتن گزارشی در اواخر سال ۱۹۲۷ تجربه کرده بود.


بهمن دارالشفایی مترجم و روزنامه‌نگار است به قلم وی پیش‌تر کتاب‌های «فلسفه سیاست»، نوشته دیوید میلر، «سیاست»، نوشته کنت میناگ، «گیرنده شناخته نشد»، نوشته کاترین کرسمن تیلور، «خرسی به نام پدینگتون»، نوشته مایکل باند، ترجمه و منتشر کرده است.




سفرهای پیشین:



۱- یک سفر یک کتاب |جنگل الیمستان - با بهمن دارالشفایی|


۲- یک سفر یک کتاب |کاشان - با احمد پوری|


۳- یک سفر یک کتاب |قزوین - با ناهید فروغان|


۴- یک سفر یک کتاب |ابیانه - با مژده دقیقی|


۵- یک سفر یک کتاب |دریاچه حوض سلطان - با مهشید میرمعذی|


۶- یک سفر یک کتاب |خونه نقلی - اسداله امرایی| 


۷- یک سفر یک کتاب |کهک - با مهدی غبرایی|


۸- یک سفر یک کتاب |گیله بوم - با خشایار دیهیمی| 


۹- یک سفر یک کتاب |کاشان - با حافظ موسوی|


۱۰- یک سفر یک کتاب |هرانده - با کیهان بهمنی|


۱۱- یک سفر یک کتاب |آهار تا شکراب - با اصغر نوری|


۱۲- یک سفر یک کتاب |آبشار هریجان - با یوسف علیخانی|


۱۳- یک سفر یک کتاب |روستای یوش - با احمد پوری|


۱۴- یک سفر یک کتاب |روستای نوا - با مریم مفتاحی| 


۱۵- یک سفر یک کتاب |دشت هویج - با سارا سالار|



سفرنامه «یک سفر یک کتاب |هریجان - با بهمن دارالشفایی|»

... دیدن همه عکس‌ها ››
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دو سه روز بعد از سفر این متن رو درموردش نوشتم. فردی درخواست کرده بود اینجا هم بزارم، تنبلی مانعش شده بود. تقدیم به همسفران خوب، بعضا زیبا، خوش‌خنده، خاص و به یاد اتفاقات و حس خاص آن روز:
برای من اسم این تجربه «زلف شَه» بود.

دور همیی بود دلنشین و واقعی.
آشنایانی جدید، کتابی خوب، خنکایی مطبوع و رنج دلنشین شالاپ شلوپ انگشتان در کفش‌هایی که قرار بود «در حد کتونی کافی» باشند.
۶۵ نفر. ۶۵ داستان زندگی مختلف که کوتاه ترینش ۷ سال شگفتیِ خالصِ همه‌ی تجربه‌های ناب زنده بودن را همراه خود داشت.
جوی آب، درخت، چای و ۶۵ جفت ... دیدن ادامه ›› گوش کنجکاو.
نزدیک به شگفت‌انگیز بود. از آن حس‌های خوبِ لطیف. از آن‌هایی که هیجان را جرعه جرعه مهمان جانت می‌کنند.
--
اما من راضی نبودم به همین. دوست داشتم بدانم که چرا؟ پشت بهمن، جلوی بهمن، بهمن از سمت راست، بهمن از سمت چپ، بهمن از ۶۳درصد این ور تر، بهمن از پشت شیشه، بهمن بدون صدا، بهمن از کنار جوی آب، همه را امتحان کردم. حتی سه باری رفتم بالکن کنار جوی آب.
--
برگی از درخت آویزان بود. او هیچ خبر نداشت. هیچ صدا نبود جز صدای آبِ روان. هیچ عشقی که به فکرش باشد. حتی دانه‌ای هم نبود که نگران دانشگاه خاک و کود آینده‌اش باشد. بی اعتنا به همه، آنجا برگی آویزان بود. او در «بودن»، با من، با ۶۴ حافظه حداقل ۲.۵ میلیون گیگابایتی شریک بود. بی اعتنا.

آنجا آبی در جریان بود. موج روی موج و لای آن‌ها پوسته‌ی هندوانه‌ای که می رقصید، پیدا، ناپیدا، پیدا. وقتی بهمن مکث کرد، رود نایستاد. وقتی یکی چند متر آن طرف تر به یاد دوستی بغض کرد، رود نایستاد. وقتی یاد فقر، جرقه‌ی تصمیمی را زد، رود نایستاد. اگر از صاحب رستوران می‌پرسیدم شاید یادش بود که حتی رود برای پدرم وقتی عاشق شد هم نایستاد. بی اعتنا.

آن طرف تر، ویییژژژژ. ویییژژژژ. یکی پراید، یکی سانتافه، آن یکی هم پراید. شرط می‌بندم در یکی از آن‌ پراید‌ها پسرکی بود که آخرین فحشش را به رئیس‌جمهوری داد که بین‌التعطیلین‌ها را تعطیل نمی‌کند، البته که او به نویسنده پیک‌ شادی‌ها فحش نمی‌داد(؛ وییژژژژ. هیچ کدامِ آن‌ها از جریان شوق ذهنی ماها، از هیجان شنیدن داستانی که بهمن با آن زندگی کرده بود با صدای خودش، از احساس شکرِ بیشتر از زنده بودن وقتی که ممکن بود PHD ژنتیکیی دیگر نباشد، خبر نداشت. بی اعتنا.

زندگی جریان داشت. دنیا همان طور که قبلا بود، بود. بی اعتنا.
--
و من به چه دلیل «چرا» را در اعتنای «دیگری» می‌جستم؟ شاید دوست داشتم وقتی رفتم بالکن، مرغ ماهی خواری بیاید، لبخندی بزند، پف کند و بشود پهنه‌ی نوری از رنگ بالهایش. زیبا. سبز و نارنجی و سفید و سیاه. همه یک‌جا، آن طور که خدا دوست داشته. و بعد این نور در اطراف من برقصد و بچرخد و بیاید نزد دوستان آس و پاسی‌ من. و همه یک هو شگفت زده شده، مردمک‌هایشان گشاد شود و لبخند بزنند و .....

و بعد؟ بعدش معمولا صحنه سیاه می‌شود. یک سکانس دیگر.

شاید همه‌ی این‌ها، همه‌ی این نیاز به «چرا»یی و «اعتنا» تصویر ذهنیی باشد که ادبیات و سینما قالبم کرده اند. شاید دوست دارم داستان وار زندگی کنم. ایده‌ای هست که بعد از سینما، بعد از دیدن لبخندها، زیبارویان، خوش‌هیکلان و قوی منصبانی که لبخند می‌زنند، دوست داریم آن‌ها را زندگی کنیم. و مگر نه این که هیچ زیبارویی وقتی که پارتنرش دچار عدم کنترل ادرار هست و عصبانی، لبخند نمی‌زد، و هیچ کدام دوست نداریم جای او باشیم؟ و نه این که دوست نداریم جای هیچ قوی منصبی که عشق دوغ است، ولی حساس به لاکتوز و لبخند نمی زند نباشیم؟ چرا. یادمان رفته، و شاید عمدا از یادهایمان برده‌اند که دنبال لبخند بودیم. لبخند را می‌سازند که بفروشند. ولی من دوست دارم بابای سارا، ابن عباس بمانم و لبخند بزنم.

و حتی اگر داستان وار می خواهم زندگی کنم، چه داستانی شاعرانه‌تر از قطراتی که دلبرانه روی زلف‌ها می‌نشینند؟ شاعرانه‌تر از اسم «زلفِ شه»؟ چه داستانی شگفت‌انگیزتر از تضادِ بودن سارایی که کمتر از پدرسارا مو داشت، و سایه‌ای که موهایش آدم را یاد انیمیشن‌های پیکسار می انداخت؟ به من نشان بدهید که کدام داستان لعنتی بیشتر از تجربه‌ی نزدیک به مرگ، می‌توانست نیما را تحت تاثیر قرار دهد؟ اصلا کدام نویسنده بوده که اسم شخصیت محوری داستانش را طوری بگذارد که هم «شفا» داشته باشد و هم «دار» و هم «بهمن»؟

من حتی اگر نویسنده داستان بودم، هیچ به ذهنم نمی‌رسید دختر کورش خواهر ایزدبانوی آب می‌تواند باشد و حتی یک ایزدبانو، عکاسی بلد باشد! همان طور که به ذهنم نمی رسد مژگان را چطور وسط این نوشته جا بدهم؟((:
حتی هیچ داستان طنزی نیست که در آن، عده‌ای صحبتشان ملزومات تور گردانی و تعداد لیدرها باشد و هم‌زمان ببینی عقب‌نگهدار تورت با وانت، با عده‌ای در حال دست تکان دادن و با چشمانی ملامت بار که چرا شماها پیاده هستید و نه سوار رخش و یا حداقل گالاردو، از جلویتان بگذرد(:


من داستان «زلف شَه» را دوست داشتم. داستانی که با آواز زنِ زیباصدای خجالتیی تمام شد.شب بود و تن‌ها خسته و ماه در آسمان. می گویند وقتی بدن خسته شد، مغز شروع به مرور خاطرات می‌کند. نمی‌دانم چند تن خسته زل زده بودند و خاطرات کسی را مرور می‌کردند که دوست داشتند ۶۶می او باشد و همین الآن بار خستگی را روی شانه‌های دوست داشته شده‌اش آرام کنند. نمی دانم. ولی وقتی مادر کارن شروع کرد، و ما صدای زیبای زنی را شنیدیم که می‌خواند «ای ظلمت شب، با من بیچااااره بساز/امشب شب مهتاااابه حبیببببم رو می خوام»، بود دو سه نفری که بغض‌شان تا سرحدات گلو قل قل کرد.


بهمن از عقب، بهمن از جلو، بهمن از ۶۲/۴ درجه این ورتر،.....
و به یادم آمد که جایی به یادگار از پدر مولانا مانده بود که «شادی جهان را سهلی دان و در بند آن مباش که آن را بند کنی و با خود نگه داری...خوشی چون آب روان است ...چون خوردی رها کن تا برود که او نپاید...».

بله. شاید خوشی، دوستی، عشق و حتی یک تور خوب مثل آب روان باشد. چون خوردی رها کن تا برود، که او نپاید. که او نپاید. که او نپاید...





++++++
++++++
تنها عضو انجمن خوش‌تیپی علامه (د هندسام/ابوسارا/ابن عباس/ابن سوره).
۲ اردیبهشت ۱۳۹۵.

* آتوسا خواهر آناهتیا بود در این سفر. و مژگان دوست این دو.
* PHD ژنتیک، همین نیما بود که افتاد و بد افتاد و سیاوش(لیدر) تونست که اثر ضربه رو کم کنه.
* یکی از ۶۵مون کسی بود که پیک شادی‌ها رو قبلا می‌نوشته. زن عموی زنی که دندان پزشک بود و می خواند گررررهه ورده، نارنجیه نارنجی؟ اوووی.
امین مهدوی این را خواند
مسعود عطری این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به آگاهی می‌رساند که ظرفیت وسیله نقلیه اول تکمیل شد و ظرفیتی تازه برای وسیله دوم فراهم شد.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من این کتاب رو خیلی سال پیش در دوره راهنمایی خوندم ، اون موقع تاثیر عجیبی در من داشت ، کتاب خوبیه که حتما با این ترجمه خواندنی تر هم هست ،
خود سفر به کنار ، به نظرم هدیه گرفتن و گپ زدن راجع به این کتاب خودش اتفاق مبارکیه :)
امین مهدوی این را خواند
سارا صادقیان این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید