خوره روح
بالستیک ،مربوط بعلم حرکت اجسامى که درهوا پرتاپ میشود و زخم، خراش یا بریدگی عضوی از اعضای بدن که از آن خون وچرک بیاید. روح زخم خورده سرگردان و پرتاب شده در شهر خاکستری را چه باید کرد؟ بعضی زخم ها خونریزی ندارند، درد دارند، جای زخم ندارند، سوز دارند، به رنگ پوست بدنمان هستند ولی یادگاری این زخم ها تا ابد میماند. بعضی زخم ها تا نهایت هستی التیام و تسکین نمی یابند مگر ... .
واقع نمایی "بالستیک زخم" چه آنجا که قهرمانان بازنده داستانش از طبقه مردم طبقه متوسط و روبه پایین است و نمایندگی قشر همذات پندار خویش را میکند و چه آنجا که نگاه انتقادی و یا به بیان بهتر نگاه انتقامی به شرایط و روابط اجتماعی دارد، انعکاسی از اعتراض خفته و بعضا به جائی نرسیده را دارد که اصل بیطرفی را نیز تا انتها رعایت میکند. یعنی سیاه نمایی نیز نمیکند. " بالستیک زخم" ذائقه انسان های رنج کشیده جامعه اش را خوب شناخته است و تصویر روشنی از آتشفشان خاموش یا آتش زیر خاکستر سرخورده گی های مردمانی را دارد که فرودستانه و نامیدانانه ناگریز در گریزند. از خود بودن همیشگی شان. کارکتر مرتضی با بازی رضا سلیمان تاش از نمونه شخصیت هایی تحلیل شده ای است که در جامعه به راحتی میتوان آنها را پیدا کرد و به قدری باورپذیر میگردد که لحظاتی تماشاگر میخواهد همان شخصیت او را بر روی صحنه بازی کند. او به قدری خود و پیرامونش را باور ندارد که اسمش را نیز جعل میکند. پیام انتهایی نمایش که یک واقعیت تلخ حس درونی را به بازخورد یک رفتار واکنشی بیرونی مبدل میکند زمانی به اوج خود میرسد که با زبان آشنای کوچه و بازار، شکست را دیگر بر نمیتابد و
... دیدن ادامه ››
با خود زمزمه :" ببین سر میشکنه تا وقتی سر داره" را میکند. بالستیک زخم به واقع به خاطر صداقت و صراحت لهجه ای که دارد بی مانندترین همانند به روزمره گی ها است.
قصه گوئی نمایش پرداخت روانی خوبی از جامعه و تاثیر پذیری مناسبت های آن را دارد بی آنکه تعاملی با آن داشته باشد و در عین حال در ارائه تصویر شخصیت های معمولی خود که در ذهنیت های محتاطانه خود گرفتار و دست به عصا هستند، دیوار چهارم اش را بر میدارد و با استفاده از داربست ها بازتابی دو گانه از خود به نمایش میگذارد . دکور خانه ای که هم سمبلی از خانه هست و هم نیست. هم محصور کننده است و هم آزادی بخش. هم به زندان فکری میماند و هم رهایی کننده همه افکار رسوب کننده در محاط یک موکت خونی رنگ.
وسائل صحنه نیز زبان ساده و بی ادعا و بسان بازیگرانش خفه شده دارند. عطر زنانه تمام شده ای که از صدای آن که همان بویش است دیگر رمقی نمانده و دنبال جایگزینش میگردد، چائی که نشانه ای کاربردی میشود هم برای آشنائی و پیوند سه کاکتر مثلثی که هم همدیگر را با اشتراک بیانی ( قومی و حسی ) میطلبند و هم به دنبال بهانه ای هستند تا یکدیگر اجتناب کنند (از زمان بازی روان الهه شه پرست که نقشی آشتی پذیر میان دو دوست را دارد ) و برای بار دوم پذیرائی چائی جائی برای ایفای نقش کلیدی خود با توجه به کنش نمایش پیدا نیمکند ، نیمکت کجی که میخواهد تکیه گاه کارکترهای سستش باقی بماند و خانه ای لخت که فریاد زنان دلش میخواهد دیگر چیزی وارد آن نشود. وارد روح و روانش شاید.
طراحی نور در پرده آخر به همراهی دیالوگ های بی ملاحضه و بی پروا و موسیقی درخور ،کارکترها را به رستگاری میرساند. معراج در تاریکی ...
"تا کی میخوای گوسفند باشی، علف بکشی ... هر کسی که درست حسابی نیست باید زدتش ؟! هر کی اذیت کرد میکشیش؟! دو تا گلوله ..."