در پیچ راهرو هاى تئاتر شهر اگر گم نشوى بى شک در میان واژگان "اهالى هوا " پیچ مى خورى و گم مى شوى ، دور مى شوى از خودت ؛ لا به لاى این شهر خاکسترى و خیابان ها و کتابفروشى هایش و مى شوى از اهالى هوا ... همین هواى پر التهاب و طوسى
روى پله ها سر مى خورم میان تصویر روى پروجکشن و چشم هایم به نور هاى موضعى ثابت مى ماند ؛ تو درست در میان یکى از همین قصه ها سر باز مى کنى و این اشک جاى خود را در میان پلک هایم پیدا مى کند و من جزئى از اهالى این هوا مى شوم بدون تو و با خاطره اى از تو
اما از بوى عطر و قاب عکس و پیراهن هاى آویزان در کمد لباس که بگذرى درست مى رسى به خانه اى با تراس بزرگ ، ته سیگار هاى مانده و بادکرده در لیوان هاى چاى و زنى که تنهایى اش را با دیوار ها قسمت مى کند و درست در میانه ى مسیر این قصه به پیر شدنت فکر مى کنى
این بخش کوتاهى از یک داستان کوتاه نیست که روایتى ساده از آنچه در حین دیدن نمایش " اهالى هوا" اثر ساده و بى ادعاى دیانا فتحى است که بر شما خواهد گذشت .
نمایشى با سه بازیگر که روایت نه عاشقانه که روزانه را بر شما مى خوانند اما چنان عجیب و غریب است این قصه ى ساده که گیج و گنگ مى
... دیدن ادامه ››
شوى لاى خط به خط اش ، نور تماشاگر روشن مى شود و تویى و چشمانى خیس و پایان راه .
~ سارا حدادى
http://www.vaghayedaily.ir/newspaper.aspx?NewspaperTextID=3316