"اصلا دلم نمیخواد یه شب بخوابم و صبح که از خواب بیدار شدم مسخ یه حشره گنده ی بد ترکیب شذه باشم و اون قدر گوشه ی اتاق تو خودم فرو برم که گندم در بیاد و آخر مثل یه تیکه آشغال بو گندو بگیرنم و پرتم کنن بیرون!!!
در عوض همیشه دوست داشتم که گرگور سامسا باشم قبل از وقتی که روح کافکا درونش حلول کنه،اونطوری همه چی ساده تر بود هر روز صبح یه ساعت شماطه دار بود که زنگ میزد و یه آدمی که صبح از خواب بیدار میشد و شب دوباره میخوابید...
+ما وقتی زیادی تو خودمون گم میشیم، گندمون در میاد.کپک میزنیم..."
این جملات شاید نزدیکترین توصیفاتى باشد که میتواند در مواجهه با این نمایش ذهن مخاطب را بیازارد. نمایش هانتد نمایانگر انسانى گم شده در فضایى گم شده است. انسانى که حتى نمیتواند به "قصر" ی دل ببندد تا براى یافتن آن به جهتى پیش رفته و خود را پیدا کند. تعریف مجدد سکانس به سکانس این نمایش شاید اولین اشتباهى باشد که یک مخاطب میتواند براى ارتباط با دنیاى آشفته و سمبولیک آن مرتکب شود. اما اشتباه دیگرى که شاید در این متن قرار است اتفاق بیفتد،
... دیدن ادامه ››
تفاسیر جسته و گریخته اى از قالبهاییست که بصورت قطعه قطعه براى فرم دهى این نمایش بکار رفته است.
فضایى که سیاوش حیدرى مخاطب را به آن دعوت میکند یکى از سه اتاقیست که در خانه اى بى پنجره وجود دارد. فرم اتاقهاى دیگر این خانه به عمد یا به سهو به صورتى راز آلود مشابه سکانسهایى از فیلم سایکو هیچکاک است. بعنوان مثال کلوز آپهاى سایکو از فاضلابى که خون را به "بیرون" میبرد یا پنجره اى که میانجى یک فضاى داخلى و بیرونى شده است، نوعى مرز بندى را به نمایش گذاشته که در این نمایش شکسته میشوند. حضور سمبولیک و درونى اتاق "سیاوش" و حد و مرزهایى که او براى آن متصور بوده و به دیگر اعضاء اجتماع یاد آور میشود، همیشه از دید مخاطب پنهان میماند. در حقیقت نمایش هانتد از آن سوى دیگر "فاضلاب"، "شیشه ى اتوموبیل" و یا "مرداب" فیلم سایکو به دنیاى پیرامون مینگرد. این نگرش که با فضا سازى انجام شده توسط "سوسک فرارى از اتاق" دنیاى کافکایى حاکم بر نگرش متاخر گرگور سامسا به پیرامون را در پیش چشمان مخاطب میگذارد، بهمراه ساختار تکرارهاى پى در پى ساموئل بکتى (که بطور ویژه در در انتظار گودو خود نمایى میکند) هشلهفتى ست که چشمان سیاوش حیدرى از پیرامون براى او ساخته اند.
پیچیدگیها و سمبولیسم نهفته در این نمایش را میتوان در دو گروه عمده تحلیل نمود. اول فضاهاییست که در پى تاکید بر تکرارى بودن همه چیز دارد و اوج آن بیان این جمله ى سمپاش است که شبیه به "دى دى" در نمایشنامه ى "در انتظار گودو"، روز قبل را بیاد مى آورد اما دیگران آنرا "گو گو" وار منکر میشوند.( گویى به گونه اى چندش آور، تعداد "گو گو" هاى ارباب گونه و نوکر گونه و یا به بیان دیگر "سادومازوخیست"، بیشتر است. ) و دوم المانهایى جز به جز است که قادرند چالشهاى غریبى براى مخاطب کنجکاو ایجاد کنند. بعنوان مثال موقعیت نمادین "مو" و "روده" هاى آویخته ى "دختر" یست که نقش "سیاوش" را بازى میکند. زمانى که در یکى از سکانسها، سروش مشغول "بافتنِ روده (مو؟) هاى برادر (خواهر؟)ش" است و دائما "سیاوش" غر و لند میکند که آنها را "گره" زدى. یا زمانى که "پدر" با حالتى اگرسیو، به "سیاوش (دخترش؟)" تاکید میکند که در حضور یک غریبه (سمپاش) روده (مو؟) هایش را جمع کند و "سیاوش" سریعا آنها را با تکه اى پارچه که قادر به پوشاندن همه ى قسمتهاى روده هایش نیست، حجاب میگیرد.
در جایجاى این نمایش رد پاهاى یک روش فکرى بعضا منسجم و بعضا غیر منسجم از نویسنده اى را میبینید که یک کتابخانه را جلوى شما پهن کرده و قسمتى از فضاى نه چندان "خصوصى" خود را ارائه میدهد.
شخصا دو شاهکار در رمزگذاریهاى این نمایش را از بقیه بیشتر پسندیده و دوست دارم. اولى همان زمانیست که تماشاچیان، از تلویزیون خانه ى هانتد به تماشاى فیلمى مینشینند که در آن شخصى با چراغ قوه اى که بیانگر محدوده ى بینش اوست، سوسکى را تا اتاقى تعقیب کرده و در آنجا دو اسکلت را در حالت عجیبى میابد. این قطعه که بعضا، کلید رمز بسیارى از رازهاى نهفته در این نمایش است ضمن اینکه بر این اصل تاکید میکند که تکرر آیینه وارى تا بینهایت براى این قضایا وجود داشته و تماشاچى و چشمان او نیز اجزاء سازنده ى این بینهایت هستند، تمام ویژگیهاى یک دیکشنرى را دارا بوده و از سوى دیگر حرکت عجیب پرسناژها در خانه را توجیه میکند. بله "خانه اى با اسباب و اثاثیه اى نامرئى". محدودیتها و "وجود" هایى از "خانه" که بعلت محدودیت "چراغ قوه" ى تماشاچى، براى او قابل روئیت نیست.
و در آخر سمپاشى -تسبیح یا جفت تعین بخش مدرنیته-سنت. دو چیزى که اصولا در دنیاى ایدئولوژیک نویسنده، ابزارهاى علیلى هستند که او از دست آنها به تنگ آمده و موسیقى، دریل، لودر و همه را به گند کشیده است.
به بیانى، کارگردان در این "هیچ اتفاق"، زیر میز میزند.
خونبازى، سوراخکارى و واشکافى روزى که کافکا در سیاوش حیدرى، با درد و رنج عظیمى رسوخ کرده است نقطه شروع هر روز این نمایش است و با تمى سرگردان از یک بى آغازى به سمت ابدیت پیش میرود و تماشاچى فقط یک برش از این چرخه را ملاحظه کرده است.
بازیهاى نمایش و لحنها کاملا در راستاى معنا آفرینى فضاى گسسته و درهم توجیه شده با برهان نظم دارد و تمامى اجزاء اجتماع پیوسته در پى حفظ این ستونها تلاش میکنند غافل از اینکه هر "اکت" آنها صدمه ایست به این "نظم"
- حروم زاده
- خفه شو! جلو مادرت!!!
دیالوگى تکراریست که در همه جا حضور خود را حفظ کرده و حیاتش را از "وجود" ارتباط، میگیرد.
در خصوص بازیها، نقش "سیاوش"، "سمپاش" و "پدر" خیلى روان و غرق در محتوى اجرا میکردند اما از نقش "مادر" فوق العاده فاصله داشته و بهتر بودند.
در پایان متشکرم از این گروه بویژه سیاوش عزیز با این همه خوبیهایى که دارد.