در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
مخاطبان گرامی، پیرو اعلام عزای عمومی، به آگاهی می‌رسد اجرای همه نمایشها و برنامه‌های هنری به مدت یک هفته از دوشنبه ۳۱ اردیبهشت تا پایان یکشنبه ۶ خرداد لغو شد.
با توجه به حجم بالای کاری، رسیدگی به ایمیل‌ها ممکن است تا چند روز به طول بیانجامد، لطفا از ارسال مجدد درخواست خودداری نمایید.
تیوال نمایش این لحظه را جایی دیده‌ام
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:30:27
امکان خرید پایان یافته
۲۱ مهر تا ۱۵ آبان ۱۳۹۲
۲۰:۰۰  |  ۵۰ دقیقه
بها: ۱۰,۰۰۰ تومان

گزارش تصویری از نمایش این لحظه را جایی دیده‌ام / عکاس: مهسا باقری

... دیدن همه عکس‌ها ››

گزارش تصویری تیوال از نمایش این لحظه را جایی دیده‌ام / عکاس: نیلوفر علمدارلو

... دیدن همه عکس‌ها ››

گزارش تصویری تیوال از نمایش این لحظه را جایی دیده‌ام / عکاس: مهسا صفاری پور

... دیدن همه عکس‌ها ››

گزارش تصویری تیوال از نمایش این لحظه را جایی دیده‌ام / عکاس: آزاده مشعشعی

... دیدن همه عکس‌ها ››

مکان

خیابان آیت اله طالقانی، خیابان شهید موسوی شمالی (فرصت سابق)، باغ هنر، خانه‌ی هنرمندان ایران، تماشاخانه استاد عزت‌اله انتظامی
تلفن:  ۸۸۳۱۰۴۵۷، ۸۸۳۱۰۴۵۸

نقشه بزرگتر و مسیریابی
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
میشه بگین تا چه ساعتی طول می کشه؟
زمان اجرا 50 دقیقه ست
۱۴ آبان ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بهرام رادان تو "پل چوبی" میگه: عشق یعنی حالت خوب باشه!
من در مورد "این لحظه را جایی دیده ام" میگم: عشق یعنی حالت خوب بشه!
عشق یعنی تئاتر... ی تئاتر خوب :-)

ممنون از تمام عوامل ب خاطر این حس خوب...
ک البته با گم کردن ی دوست و جا موندن ی تشکر،ناتمام موند (نقطه ندارد)
به تمام آنها که این اثر را «میخواهم ببینم» کرده اند و هنوز ندیده اند:

پوزش بابت تکرار مکررات حالا که دوباره متن قبل را میخوانم میبینم که خیلی خیلی آنچیزی بود که من نگفتم!

هنرمند به مثابه آفریدگار


"تمام این شعر قبل از آنکه بسرایمش، میخواست همین را بگوید"
محسن نامجو

ظاهرا آفرینش، مرگ آفریننده، مرگ اثر، همه و همه اشکال و قواعد ... دیدن ادامه ›› بازی «آفرینش» هستند.

در کتاب محاکمه کافکا سرتاسر خواننده درگیر و دار این مسئله است که دادگاه با پیشفرضی که مدرنیته برای او قرار میدهد بایستی موجودی به اسم عدالت را برای جامعه فربه کند، اما با داستان پردازی هنرمندانه او، عملا این موقعیت از خواننده صلب میشود خواننده ای که بعد از چند صفحه دیگر میداند که نباید از این نویسنده انتظار یک اثر با روابط علی ای (به کسر عین و تشدید لام بخوانید) داشت که همه روزه آنرا مشاهده میکند، خود را عاجز از ورود به مرزها یافته و بدین وسیله کافکا، بستری را فراهم میکند که {همچنانکه هیچکاک در فیلم «مرد اشتباهی» انجام میدهد} شما همانقدر مجرم باشید که سوژه ی اصلی رمان.
این تغییر در قسمتی از روابط علی که مختصات دنیای نویسنده را تشکیل میدهد، چهارچوبی را ایجاد کرده که با استفاده از قوانین و قواعد این چهارچوب، آفریننده اثر، شخصیتها و اتفاقات را همچون میز شطرنجی بچیند که از قبل بازی شده است {درست همانگونه که هر یک از ما بطور شخصی تجربه ی آفریده شدن خود را با افتادن وسط سیل اتفاقات از جایی که نمیدانیم از کجا شروع شد، می یابیم}. میز شطرنجی که اگر به «محاکمه» برگردیم سهمی یا قسمتی از دنیای واقع را برش زده و اجازه ورود خواننده به قسمتهای دیگر را از او سلب کرده یا بعبارتی، یک صفحه ی شطرنج با تعداد خانه های کمتر برای شاه بیچاره اش می سازد. اگر از همین مثال شطرنج بخواهید رد کار «این لحظه را جایی دیده ام» را دنبال کنیم، شباهتی {هر چند بسیار اندک که حتی بعید میدانم (و مطمئن نیستم) که تحت تاثیر کافکا شکل گرفته باشد} را میبینیم. آفریننده، خیلی خبیثانه به جای جنگ با افکار و عقاید، شما را دور میزند. مثلا در صحنه ی رانندگی که مرد پشت فرمان نشسته و شما میتوانید ببینید که رو به روحی حرف میزند که قرار بوده با او ازدواج کند و بطور پیش فرض این روح در جای همسر فعلی او نشسته است و از طرف دیگر، همسرش در حالی که با دیالوگ های خود با شوهر، همواره قید مکانی خود را برای بیننده حفظ میکند و در مسیری عمود به مسیر رانندگی در حال قدم زدن است، کارگردان، با حالتی امپرسیونیستی، بُعدی غیر عِلّی به دنیای خود میدهد تا بدون جنگ با بیننده ای که در دنیای سینما با آنهمه ساز و برگ الکترونیکی ابعاد جدید را دیده است، دنیای آفریده شده اش –بچه اش- را به نمایش بگذارد. در واقع آفریننده شما را با خود به صفحه ی شطرنجی می آورد که نه تنها تعداد خانه های کمتری از واقعیت را درون خود ندارد (تاکید میکنم، ندارد) بلکه مانند بازی "شطرنج" یا "سنگ کاغذ قیچی" شلدون کوپر در سریال بیگ بنگ تئوری، دارای ابعاد قاعده مند دیگری (نه صرفا ابعادی که موجب گسترش سطح بازی میگردد) نیز هست.
اما نترسید او خداوند خوبیست! یا حداقل دوست داشته که خوب باشد. شخصا هنوز نفهمیده ام که چرا باید خوب بود وقتی بد بودن آنچیزیست که طبیعی تر است، یهوه ای تر است خدا گونه تر است. اینجا ورژن تحت ویندوز خدایی را میبینید که یک بار در طول زندگیتان، برای شما –درست مثل فیلمهای نشنال جئوگرافی – راز بقای خودتان را پخش میکند و بدون اینکه به شما بگوید یا با شما بجنگد یا به شما بفهماند که همینست که هست شما میفهمید که همینست که هست.
این زوایای 90 درجه ی دنیای خانم محمود زاده همان تضاد است همان ناهمخوانیست مثلا در سکانسی که زن و شوهر با زاویه نود درجه نسبت به یکدیگر دراز کشیده اند (که اگر فرض کنیم که سن 360 درجه این اجرا یک ساعت است با فرض 6 بر غرب و 12 بر شرق، زمان سه و سی دقیقه را نشان میدهد و در مرکز آن کودکی که زاده نشده مرده بود و قرار بود همسر این مرد شود نشسته و در محل عدد شش ساعت پسری که قرار است بدنیا بیاید پاهای پدر را ماساژ میدهد). در اینجا رفتار دو پرسناژ، تخت خوابی را به ذهن متبادر میکند که در آن شوهر در حال نوازش شکم همسرش است در حالیکه به او دلداری میدهد که فرزندی که در شکم دارد هنوز در آب است. تخت خوابی که با همه ی نزدیکی ای که یک زن و شوهر باید نسبت به هم حفظ کنند باز هم 90 درجه می ماند تا همسری که هرگز زاده نشد بی زاویه با «قسمتش» باشد.
اگر در رمان محاکمه مفاهیمی نظیر علیت اخته میشوند، در این نمایش کل دنیا با تعاریفی که برای شما تا بحال داشته، مثله شده و دستان شما تنها و تنها در دست کارگردانیست که میخواهد خود شما را از شما بگیرد تعریف دایره را از شما بگیرد تعریف زاویه را و ... . کافیست به حس تهی بودن زمانی که برای اولین بار فیلم میتریکس را دید، داشته اید.
فکر کنید!!!
دنیایی که در آن اوریانا فالاچی میتواند با کودکی که هرگز زاده نشد، مصاحبه ی تلویزیونی داشته باشد. دنیایی که با پایان فیلم اثر پروانه ای شروع میشود.
با این صحنه ها تماشاچی حرفه ای، آماتور و مبتدی در طول زمان نمایش، دست از استخراج روابط عِلّی داستان شسته و پرچم سفید در درست، پس از دیالوگهای فرزندی که هرگز زاده نشد، هیپنوتیزم میشوند. شکم، رَحِم، از خصوصی ترین جای مادربزرگ دنیا شروع میشود.

جابجایی عینیت و ذهنیت یا بهتر بگویم جایگیری ذهنیت عینی در جولانگاه عینیت ذهنی تکان زیباییست که این تئاتر به بیننده خود میدهد. در حقیقت گروه بازیگری این تئاتر هم همانند موضوع این تئاتر فراتر از اشخاصیست که در صحنه میبینید، یکی از همین بازیگر ها، ذهن فعال شماست که مانند کودکی مشغول بازی خود است با مفهوم «وجود» داشتن، مفهوم «چیز»، مفهوم «شیء فی النفسه».
جابجایی اشاره شده در بالا، بصورتی دیگر در بسیاری از صحنه ها مثل گرفتن دست مادر توسط دکتر و یا نوازش شکم مادر توسط همسر، بوضوح سد سانسور رایج را برداشته و کارگردان - نویسنده به بیننده میفهماند که اینجا دقیقا سرزمین خود خود آفریننده ایست که به قول آنتوان سنت اگزوپری با حوصله و دقت رنگها را انتخاب کرده و هر کاری که بخواهد میکند.
در اینجا از نقش هنر آفرین ستاد مستطاب سانسور نیز نباید غافل شد که باعث هرچه هنرمندانه تر شدن اثر گردید و چه بسا اگر نبودند این کودک در این کالبد زاده نمیشد.

یکی از تاثیر گذار ترین لحظه های تئاتر زمانیست که همسری که هرگز زاده نشد، فعلیت خود را در داستان اثبات میکند، به شما میفهماند که اثر هنری ای که نگاه میکنید، داستان انتقام اوست از خواهرش که کنترل آنرا از دست داده است {شاید بریدن بند از مردی که قرار بود شوهر او باشد نقطه ی شروع از دست رفتن کنترل است یا حتی نقطه ی پایان تلاشی بی حاصل جهت کنترل}. شاید این از دست رفتنِ کنترلِ پرسناژِ همسری که هرگز زاده نشد، نشان از چیز دیگری دارد که همانا خارج شدنِ کنترلِ پرسناژها، از دست آفریننده اثر است! نه! خداوند این دنیا تصمیم گرفته که آفریده هایش، مختار باشند، اختیار داشته باشند، یعنی مگر میشود که یک تئاتر خود، خود را بنویسد؟! {البته به نوعی، ناخودآگاه بودگیِ ابعادی از شخصیت همسری که هرگز زاده نشد را میگویم}. اینجاست که تماشاچی میفهمد انتقام ویژه فعلیتی عینی نیست. پردازشی که پایه در ناراحتی چندین و چند ساله نقش مادر (شنیدن نجوا در گوش) دارد. از خود میپرسیم «مگر منی که اینجاست منی بوده که باید من بوده باشد؟» یا «اینکه نمیشود جبری اختیاری، جبری تصادفی، اختیاری جبری-تصادفی، تصادفی-اختیاری جبری بود».
در نیمه دوم نمایش، شما به گوشه ی دیگری پرتاب میشوید، بله آفریننده میخواهد تعمیم دهد و نه تعمیمی خالص. کودکی که زاده نشد و نمیشود و میداند که همسرش چه کسی خواهد بود و همسرش به دنیا می آید و دیگر او را باز نمی شناسد و پدر و مادرش جدا میشوند و او میفهمد که نمیتواند وجود داشته باشد و در کالبد گربه ای حلول میکند و ... دوباره دختر همانند مادر کودکی که زاده نشد «نجوا» میشنود، خواب گربه ی مرده اش را میبیند که ببر میشود و ... این «چیزی» که آن کودکی که هرگز زاده نشد است، این «شیء فی النفسه انسان – حیوان» بودگی که داستان را برای شما روایت میکند، تعمیمی ناخالص از اتفاقی ست که برای مادر این «چیز» افتاده است.
اتفاق دیگری که شاید آگاهانه در این اثر افتاده است، عدم شمول «مردانگی» است. بهتر بگویم دنیایی که ویژه ی «آفرینندگان» است یا دنیایی که در آن «مرد»، «گربه» و ... از کادر بیرون بوده و دنیایی که در آن کودکان، همه مقدس هستند آنقدر که چیزی که شاید «روح» یا «جان» هگلیشان باشد، ادامه می یابد تا عزل.
در این وادی «زن» آفریننده است، «زن» بازیگر است «زن داستان است». این «آفریننده» توزیعی فازی بین آفریننده ی اثر، کودک، زندگی و دنیا را دارد و شاید میخواهد فریاد بزند که کسی به خوبی «زن» نمیتواند بگوید که «آفرینش» و «مصائبش» چیست. ضمن اینکه عنصر زنانگی کاملا به حد کفایت پرداخته شده بود و بدون هیچ شعار زدگی به آن پرداخته بود (چیزی که در برخی اجراهای این روزها کیمیا شده).
از تم کار میتوان اینگونه برداشت کرد که این اثر در دو دوره ی سنی آفریده شده است. بعبارتی آفریننده ی این اثر دو نفر با دو عدد سنی متفاوت اما در یک تم و بدن یکسان هستند که حتی شاید درگیریهای شخصی آفریننده اثر با مقوله ی «آفرینش» و چیزهایی نظیر آمدن یا نیامدن آنچه که به دنیا بیاید و جفتش هم بیاید یا نیاید و بطور کلی میخواهم اشاره کنم که دغدغه ی شخصی آفریننده، در دو قسمت اول و آخر نمایش کمی متفاوت جلوه میکنند.
در قسمت اول فرزندی که هرگز زاده نشد با نریشنهایش، اگرچه کمک به فهم مطالب میکند، اما مشخص است {کاملا شخصی قضاوت میکنم} که زیادیست، مشخص است که نیمه ی اول بدون حضور او آفریده شده و او نخ گره دو قسمت اول و دوم نمایش است که تا اینجا آمده.
در این خصوص به جرات میگویم که این یک اثری بود خوب. خوب از این باب که آفریننده زور نزده بود تا اثر بیافریند، آفریننده واقعا آفریننده بود و در بستر زمان این اثر با مخلوطی از نقاشی و شعر و وحی آجر آجر ساخته شده بود، که حتی با وجود انتقادهایی که خوانده ام که به بازیها وارد کرده بودند، پررنگی اثر و صحنه و در کل، نمایش، توجه ربوده شده به موارد انتقاد شده را، به راحتی باز میگرداند.
خلاصه اینکه امیدوارم هرچه زودتر در شهرهایی مانند شیراز و اصفهان و دیگر شهرهای بزرگ ایران این تئاتر اجرا شود چرا که این شکل هنر را دوست دارم همه ببینند.
کاوه عزیز یادداشتت رو خوندم و لذت بردم. فکر می کنم نوشته ی تو زیباتر از اجرای ما است.ممنون.
خوشحالم که تماشاگر این اجرا بودی.
۱۳ آبان ۱۳۹۲
چه نوضیحات خوبی...
ممنون کاوه جان!
۱۴ آبان ۱۳۹۲
خواهش میکنم سرکار خانم شقایق خانم نیک اخترِ جان
۱۴ آبان ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید