در این شلوغ بازار تئاترهایی که خوب نیستن گاهی یه چیزه ساده عین یه فالوده بستنی خوشمزه دوباره تو رو میکشونه سمتش
و میری برای بار دوم مخاطب خاص رو به تماشا می شینی یه نوستالژی بازی برای قدیمیها و یه خاطره گویی برای نسلی که به راحتی چیزهایی را که به سختی بدست آمده را چوب حراج زده
ساده خوشمزه و کوتاه مثل یه فالوده بستنی البته من پسته توشو دوست ندارم :)
من خوشم اومد..فارغ از هر نقدی خوشم اومد...برای من حس نوستالژی این نمایش بر نقدش اولویت داشت...
همینکه بعد از سالها دوباره برای احمد آقالو اشک ریختم برام کافی بود..همین که این بار خیلی بیشتر از همیشه جاش رو در تئاتر خالی دیدم خیلی قلبم رو به درد آورد...
این نمایش خیلی چیزها رو می تونه برای بعضی از بازیگران و کارگردانان نوپا و غیر نوپا که به همه از بالا نگاه می کنن و فکر می کنن بهترینن و همیشه چرخ روزگار به کام اونها می چرخه یاد بده... چند نفر از بازیگران و کارگردانان ما غرورشون اجازه می ده در جایی بایستن که سال شصت حمید سمندریان ایستاده بود؟ (خیلی انگشت شمارن...) اما جالبه همیشه با افتخار می گن ما در کانون آموزشهای هنری سمندریان دوره ی بازیگری دیدیم...استاد ما حمید سمندریان بودن... عزیزان، حمید سمندریان، احمد آقالو و غیره رو همین تواضع...همین انعطاف پذیریش در برابر شرایط روزگار و همین که با خیلی از پیشنهاداتی که بهش می شد در ایران موند و به اون فرصت ها " نه " گفت حمید سمندریان کرد...
از بعضی آدم ها توی دنیا یه دونه هست، نه بیشتر...مثل حمید سمندریان...مثل احمد آقالو...