مهتاب: چی شد که فکر کردی راستشو بگی؟
علی: موقع صبحونه یه جک برام تعریف کردی و انقد خندیدی که غذا ریخت رو آستین لباست
رفتی آستین لباستو تمیز کنی
و من تو اون دو سه دقیقه به پالتوت، به عینکت، قاشقت که کنار ظرف بود، به عروسکی که به جا سوئیچیت آویزون بود، به هوای نفست که تو فضا پخش بود فکر میکردم
دیدم تا حالا هیچ کس انقد به من نزدیک نبوده
واسه همین دیگه نخواستم به دروغم ادامه بدم..
"نزدیکتر" رو دیدم
اوایل فیلم خیلی زیاد روی رازی که هست
مکث وجود داشت
و برای تماشاچی دافعه داشت
بازیا معمولی بود
داستان هم همینطور
و خیلی فضا و حتی بعضی اتفاقای فیلم
خصوصن اواخرش
شبیه "اینجا بدون من" بود
موسیقی هم بعضی جاها خیلی خودنمایی میکرد
و بهتر بود حجمش کمتر بشه.
manimoon..