داستان کشش زیادی داشت . لذت بردم و درک کردمش با همه وجودم
روزهاى بى باران یکى از بهترین تئاترهایى بود که این چندوقته دیدم...
همه چیز در اوج سادگى و صمیمیت و کاملا ملموس بود، وقتى با یک دکور ساده که فقط ٣ صندلى داشت و بدون نورپردازى خاص یا حتى موسیقى متن، ذهنت کامل در متن و صحنه میمونه و بازیهاى خوب با کاراکترهاى ملموس که انگار با ٤ تا از رُفقات نشستى و دارن برات حرف میزنن از زندگیشون و تو هم خوب گوش میکنى و همه احساسشون رو حس میکنى...
این حس و عشق و محبتى که بین همه چیز حسش میکردى، هم متن و هم اجراها و حتى سکوتشون خیلى دوست داشتنى بود، و چقدر دلنشین وقتى نماد زندگى که روى موج سینوسى میره جلو، از شادى و غم و فکر کردن و موندن بین دوراهى ها و همین موج که دوباره و دوباره تکرار میشه رو میدیدى...
مرسى که هم خندیدیم، هم گریه کردیم، هم به فکر رفتیم...
واااى از سوال آخر سجاد افشاریان عزیز و نکته ظریفش که واقعیت زندگى رو بیان میکنه که همه چیز آینده در دست خودمون و انتخابى که میکنیم هست... واقعا همه چیز زندگى...
از اون دسته کارها بود که باید دوبار دید، حیف حیف که شب آخر رفتم و مجال دیگرى نیست...
عالى بود و لذت بردم، مرسى از شب خوبى که ساختین...
۱-ممنون بابت اینکه اینقدر خوب و عالی و بی نقص بودید.
۲-در هفتهی گذشته دو تئاتر نه چندان خوب دیدم،کار زیبای شما اون دو تا رو شست و برد،ممنون.
۳-یک تئاتر دیگه به لیست شاهکارهام اضافه شد:روزهای بیباران...