تو در تصادفی در ساعت ۶ عصر زاده میشوی، پشت چراغ قرمز زندگی ای که هیچ گاه سبز نمیشود دل میبندی؛ راه می افتی، نمیرسی، راه می افتی، نمیرسی، داستان تو حکایت قلب هاییست که هنوز تپیدن برای دیگری را یاد نگرفته می ایستند؛ حکایت ایستادگانیست که زانو زده بر خاک می افتند، خاکی که وجب به وجبش از خون عاشقان سرخ شده است.
حالا تو مانده ای تا حکایت کنی، تا شهادت دهی، تا انگشت در خون بزنی، خون گریه کنی و فریاد برآری که آری… «مردگان آن سال عاشق ترین زندگان بودند»