جامه های ناتمام, تردیدهای تمام
یادداشتی بر نمایش "شب آوازهایش را میخواند"
شیوا مقانلو / روزنامه سینما / دوشنبه چهاردهم دی
تمام صحنه های بازی, در تمام تاریخ, و برای تمام آدمیان, تنها درگیر دو مضمون ازلی/ابدی "عشق" و "مرگ" اند؛ دوگانه ای که در قاطعیت و تمام کنندگی و بی فردائی, همچون یکدیگراند؛ که صلابت مهیب هر یک دیگری را در تنهاییش کامل می کند: اگر عشقی میان آدمیان در کار نباشد و عاشقی جایی منتظرت نماند, مرگ چندان امر بیرحمانه ونامنصفانه ای نخواهد بود؛ و اگر مرگ پایان محتوم و عادلانه ی همه ی ما نباشد, آنوقت عشق به انسانی فانی هم خطری
... دیدن ادامه ››
چنین شیرین و معصومانه نخواهد بود.
اینجا, دراین صحنه هم, الاکلنگ میان عشقی که نبودنش به مرگ منجر میشود با مرگی که وقوعش عشق را عیانتر میکند, میان دو انسان در جریان است. یک سو زنی است با روان و بدنی شکوفا و زنده که چون عشق را شناخته و چون همچنان خواستار آن است, به خیانتی ساکت پناه میبرد تا شاید زوال عشق را جبران کند, تا شاید زندگیش به مرگ نرسد. برای زن, عشق در جائی بیرون خانه ادامه دارد, و زندگی با تمام یکنواختی و ملال در چاردیواری خانه. آن سوی دیگر شوهری است با تمام خام اندیشیها و بلندپروازیها و نومیدیها و سکوتهایی که روزگاری دل از زن – و چه بسیار زنان- میبرده اما امروز درواقعیت عینی و تام پوشکها و گریه های نوزاد, به کاریکاتوری مسخره و خسته کننده از رفتار و کردار ضداجتماع یک نویسنده تبدیل شده است. زمزمه های عاشقانه ی قبلی این دو جای خود را به سکوت, پرخاش, نشنیدن, لب زدن و دروغ گفتن داده و دلگرمیهای پرشور و امیدبخش روزهای نخست اینک به جملاتی از سر وظیفه و اجبار – به دروغهای زیبائی که برای حفظ هر چارچوب عاری از عشقی لازم است- تبدیل شده است.
و آنسوتر مرد دیگری هست, شاید هم نیست, که در محور این الاکلنگ مینشیند تا تعادل میان نیمکتها برقرار باشد. او سایه ی همین مرد است, خودِ دیگرش, چهره ی پنهانش, ناخوداگاه قدرتمندش, خوداگاه خجلش؛ جنگجوی غیورش, سنگ صبورش, مراد و راهنمایش, ترمز احساسیش, قاضی منصفش, و هرچه که مرد میتواند باشد اما نیست, که نامش را "پنهانِ مرد" میگذارم. (و انتخاب یک بازیگر برای ایفای همزمان دو نقش فاسق زن/ پنهانِ مرد چقدر هوشمندانه است.) فاسق موجودیت غریب و پیچیده ای ندارد: او برآیند تمام خواهشهای ملموس زن است که در سطوحی غیر از تعملات ذهنی و نازمینی شوهر رخ میدهد. سطوحی به همان سادگی و مهمی خوردن و نوشیدن؛ روزمرهگی هایی آنقدر عینی که زن را مردد میکنند واقعا به خاطر چه در فکر ترک شوهر است. آیا این عشق است؟ کدامش عشق است؟ مردی که رویاهای مشترکشان را بر کاغذ مینویسد تا زنده شان کند, یا مردی که رویاهای زن را زنده میکند تا او همچنان همسر نویسنده اش را تاب بیاورد؟
و تردید جامه ایست که بر تن زن دوخته و طراز میشود. میخواهد برود اما پای رفتنش چوبین است, و جامه ی رفتنش ناقص. و هر بار خودِ شوهر است - همان سستیها و ندیدنها و نشنیدنهایش- که جامه ی رفتن را به تن او میپوشاند و کاملتر میکند. شوهر گوش نمیکند و آستینها وصل میشوند, شوهر متهم میکند و دکمهها دوخته میشوند, شوهر کتک میزند و یقه برش میخورد, شوهر بیرون میکند و لباس کامل میشود: رفتن, جامه ایست که مرد به زن میپوشاند, اگرچه سایه اش/ فاسقش/ تردیدش هماره آن را نیمه از تنش خارج میکند.
و اینها را باید بر سیاهی صحنه ی زندگی / جنگی قضاوت کرد که سرخ و آبی کدر نمایش در برابرمان میچیند تا آینه ای جمعی به دستمان بدهد و قاضیمان کند در برابر تقصیرات فردیمان. صحنه ای که باید نفسش را رودررو شنید, و نمایشی که باید حتما آن را دید.