در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
مخاطبان گرامی، پیرو اعلام عزای عمومی، به آگاهی می‌رسد اجرای همه نمایشها و برنامه‌های هنری به مدت یک هفته از دوشنبه ۳۱ اردیبهشت تا پایان یکشنبه ۶ خرداد لغو شد.
با توجه به حجم بالای کاری، رسیدگی به ایمیل‌ها ممکن است تا چند روز به طول بیانجامد، لطفا از ارسال مجدد درخواست خودداری نمایید.
تیوال نمایش شب آوازهایش را می خواند
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:49:27
امکان خرید پایان یافته
۲۴ آذر تا ۲۹ دی ۱۳۹۴
۲۰:۰۰  |  ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه
بها: ۳۰,۰۰۰ تومان


گزارش تصویری تیوال از نمایش شب آوازهایش را می خواند / عکاس: کامران چیذری

... دیدن همه عکس‌ها ››

گزارش تصویری تیوال از آئین آغازین نمایش شب آوازهایش را می خواند / عکاس: سید ضیا الدین صفویان

... دیدن همه عکس‌ها ››

ویدیوها

آواها

مکان

خیابان طالقانی، خیابان شهید موسوی شمالی، جنب خانه هنرمندان، تماشاخانه ایران‌شهر
تلفن:  ۸۸۸۱۴۱۱۵_۸۸۸۱۴۱۱۶

نقشه بزرگتر و مسیریابی
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
شب آوازهایش را می‌خواند

آریامن احمدی / روزنامه آرمان امروز / دوشنبه چهاردهم دی

وقتی یک خیال را آن‌قدرها در ذهن‌مان تصویر ‌کنیم، که از یک گذاره ذهنی خیالی به یک امر واقعی تبدیل شود، خیال به کابوس وحشتناکی تبدیل می‌شود که مثل خوره می‌افتد به جانت و دیگر از آن رهایت نیست، مگر چون مرد نمایش «شب آوازهایش را می‌خواند» پناه ببری به قوانین «سامورایی». همسر مرد که پیش‌ترها حسش به مرد کمرنگ‌تر شده و وظیفه‌اش را نسبت به شوهرش انجام نمی‌دهد، مشتاقانه بچه می‌خواهد تا بتواند کنار بکشد و از بودن با فرزندش لذت ببرد و آزاد باشد. بچه تخیل زن را شکوفا می‌کند، آن‌طور که تخیل مرد را خاموش. نمایش «شب آوازهایش را می‌خواند» (نوشته یون فوسه، کارگردانی رضا گوران) داستان زن و مردی است با یک فرزند (ما نام هیچ‌کدام را در نمایش نمی‌دانیم)، در کنار این سه نفر (خانواده)، دو نفر دیگر هم حضور دارند که ما نام‌شان را می‌دانیم: ماری و باسه. خیال عنصر اصلی نمایش است که هم زن و هم مرد قصه مدام به آن ارجاع داده می‌شوند. مرد از گزاره ذهنی خود به زن می‌گوید و زن از گزاره ذهنی خود به مرد. اگر در «چشمان باز بسته» اثر استنلی کوبریک ما شاهد این گزاره ذهنی زن هستیم که مرد سعی در رسیدن به آن گزاره است تا آن را به امری واقعی تبدیل کند، در «شب آوازهایش ... دیدن ادامه ›› را می‌خواند» ما با تخیل مردی مواجه هستیم که خسته است، ناامید است، چنان‌چه زن، و این خستگی و ملال زندگی، آگاهانه به تماشاگر نیز انتقال داده می‌شود تا او نیز با درک این خستگی در یک روزمرگی، با گزاره‌های ذهنی مرد که سعی در واقعیت‌بخشیدن به آن دارد همراه شود. اگر در «چشمان باز بسته» این تخیل مردانه است که در مقابل تخیل زنانه درجا می‌زند، در «شب آوازهایش را می‌خواند» هم باز این تخیل مردانه است که درجا می‌زند. زن که گاهی با ماری قرار می‌گذارد، در تخیل مرد در هیات یک مرد تصویر می‌شود؛ مردی که او مدام در زندگی‌اش در هیات یک سامورایی ظاهر می‌شود و او را به جنگ فرامی‌خواند. مرد نویسنده نمایش، نه توان جنگیدن دارد و نه دیگر تخیلی برای نوشتن. او هربار کتاب‌هایش از سوی ناشرین مختلف رد می‌شود، و این خودکم‌بینی موجب می‌شود مرد در مقابل تخیل زنانه درجا بزند و به همان قوانین سامواریی ذهنش (بوشیدو) پناه ببرد: او مدام قوانین سامورایی را در ذهنش مرور می‌کند: وفاداری، حق‌شناسی، رشادت، عدالت، صداقت، ادب، متانت، شرافت. مرد وقتی در خیالش نمی‌تواند خود را به این هشت قانون سامورایی وفق بدهد، راه دیگری ندارد جز تن‌دادن به آخرین قانون: مرگ. در نمایش «شب آوازهایش را می‌خواند»، مرد قصه با این‌که بر اساس قوانین سامورایی سعی در نویسنده‌شدن و چاپ کتابش دارد، اما عدم موفقیت او، ضعفش در مقابل تخیل زنانه هم هست. تخیل زن (همسر مرد) در مقابل تخیل مرد (همسر زن) چنان پیروزمندانه پیش می‌رود که وقتی ساموراییِ ذهنِ مرد در هیاتِ یک مرد به نام «باسه» خود را نشان می‌دهد، مرد خیلی راحت شکست را می‌پذیرد. گویی حالا مردی که می‌خواست یک نویسنده بزرگ شود و صاحب «نام»، در همان «بی‌نامی» می‌ماند، به‌عکسِ زن، با اینکه نام ندارد، اما به سمت یک هویت جدید گام برمی‌دارد؛ هویتی برساخته تخیل زنانه.
جامه های ناتمام, تردیدهای تمام

یادداشتی بر نمایش "شب آوازهایش را میخواند"

شیوا مقانلو / روزنامه سینما / دوشنبه چهاردهم دی

تمام صحنه های بازی, در تمام تاریخ, و برای تمام آدمیان, تنها درگیر دو مضمون ازلی/ابدی "عشق" و "مرگ" اند؛ دوگانه ای که در قاطعیت و تمام کنندگی و بی فردائی, همچون یکدیگراند؛ که صلابت مهیب هر یک دیگری را در تنهاییش کامل می کند: اگر عشقی میان آدمیان در کار نباشد و عاشقی جایی منتظرت نماند, مرگ چندان امر بیرحمانه ونامنصفانه ای نخواهد بود؛ و اگر مرگ پایان محتوم و عادلانه ی همه ی ما نباشد, آنوقت عشق به انسانی فانی هم خطری ... دیدن ادامه ›› چنین شیرین و معصومانه نخواهد بود.

اینجا, دراین صحنه هم, الاکلنگ میان عشقی که نبودنش به مرگ منجر میشود با مرگی که وقوعش عشق را عیانتر میکند, میان دو انسان در جریان است. یک سو زنی است با روان و بدنی شکوفا و زنده که چون عشق را شناخته و چون همچنان خواستار آن است, به خیانتی ساکت پناه میبرد تا شاید زوال عشق را جبران کند, تا شاید زندگیش به مرگ نرسد. برای زن, عشق در جائی بیرون خانه ادامه دارد, و زندگی با تمام یکنواختی و ملال در چاردیواری خانه. آن سوی دیگر شوهری است با تمام خام اندیشیها و بلندپروازیها و نومیدیها و سکوتهایی که روزگاری دل از زن – و چه بسیار زنان- میبرده اما امروز درواقعیت عینی و تام پوشکها و گریه های نوزاد, به کاریکاتوری مسخره و خسته کننده از رفتار و کردار ضداجتماع یک نویسنده تبدیل شده است. زمزمه های عاشقانه ی قبلی این دو جای خود را به سکوت, پرخاش, نشنیدن, لب زدن و دروغ گفتن داده و دلگرمیهای پرشور و امیدبخش روزهای نخست اینک به جملاتی از سر وظیفه و اجبار – به دروغهای زیبائی که برای حفظ هر چارچوب عاری از عشقی لازم است- تبدیل شده است.

و آنسوتر مرد دیگری هست, شاید هم نیست, که در محور این الاکلنگ مینشیند تا تعادل میان نیمکتها برقرار باشد. او سایه ی همین مرد است, خودِ دیگرش, چهره ی پنهانش, ناخوداگاه قدرتمندش, خوداگاه خجلش؛ جنگجوی غیورش, سنگ صبورش, مراد و راهنمایش, ترمز احساسیش, قاضی منصفش, و هرچه که مرد میتواند باشد اما نیست, که نامش را "پنهانِ مرد" میگذارم. (و انتخاب یک بازیگر برای ایفای همزمان دو نقش فاسق زن/ پنهانِ مرد چقدر هوشمندانه است.) فاسق موجودیت غریب و پیچیده ای ندارد: او برآیند تمام خواهشهای ملموس زن است که در سطوحی غیر از تعملات ذهنی و نازمینی شوهر رخ میدهد. سطوحی به همان سادگی و مهمی خوردن و نوشیدن؛ روزمرهگی هایی آنقدر عینی که زن را مردد میکنند واقعا به خاطر چه در فکر ترک شوهر است. آیا این عشق است؟ کدامش عشق است؟ مردی که رویاهای مشترکشان را بر کاغذ مینویسد تا زنده شان کند, یا مردی که رویاهای زن را زنده میکند تا او همچنان همسر نویسنده اش را تاب بیاورد؟

و تردید جامه ایست که بر تن زن دوخته و طراز میشود. میخواهد برود اما پای رفتنش چوبین است, و جامه ی رفتنش ناقص. و هر بار خودِ شوهر است - همان سستیها و ندیدنها و نشنیدنهایش- که جامه ی رفتن را به تن او میپوشاند و کاملتر میکند. شوهر گوش نمیکند و آستینها وصل میشوند, شوهر متهم میکند و دکمهها دوخته میشوند, شوهر کتک میزند و یقه برش میخورد, شوهر بیرون میکند و لباس کامل میشود: رفتن, جامه ایست که مرد به زن میپوشاند, اگرچه سایه اش/ فاسقش/ تردیدش هماره آن را نیمه از تنش خارج میکند.

و اینها را باید بر سیاهی صحنه ی زندگی / جنگی قضاوت کرد که سرخ و آبی کدر نمایش در برابرمان میچیند تا آینه ای جمعی به دستمان بدهد و قاضیمان کند در برابر تقصیرات فردیمان. صحنه ای که باید نفسش را رودررو شنید, و نمایشی که باید حتما آن را دید.

 
فاسق موجودیت غریب و پیچیده ای ندارد: او برآیند تمام خواهشهای ملموس زن است که در سطوحی غیر از تعملات ذهنی و نازمینی شوهر رخ میدهد
۱۵ دی ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به بهانه تماشای نمایش " شب آوازهایش را می خواند"
ملالِ بی عملی، جماعتِ تارمیران

جواد مجابی / روزنامه شرق / شنبه دوازدهم دی

به نمایش « شب آوازهایش را می خواند » دعوت شده بودیم. دیدم و لذت بردم از کارگردانیِ سنجیده،شعرگونه و نوآورانه رضا گوران و بازی های درخشان باران کوثری، نوید محمدزاده و سعید چنگیزیان.پس از دیدن نمایش، به تأملی در موقعیت های آن آدم ها رسیدم، به ملال " بی عملی" شان. آیا ملال زندگی (فردی و اجتماعی) آن ها را به بی عملی سوق داده بود؟ یا بی کنشی آن ها را سوی بی انگیزگی حیاتی می راند؟ مرد، ملالت تباه کننده اش را به زن و دیگران سرایت داده بود، گرچه آن ها خود از ملولی و افسردگی عاری نبودند. انگیزه ای دگرگون ... دیدن ادامه ›› کننده در
این زندگی کسالت بار نبود که به بیگانگی و پوچی دنیا معنایی ببخشد، خود اگر معنایی می توانست داشته باشد؟ تا دیروقت با خانواده درباره نمایش حرف زدیم.
حوالی شبگیر در خواب، ترکیب « تارمیران » به ذهنم آمد، بیدارم کرد. دیدم این واژه نویافته دربیداری هم معنا دارد: کسی که منفعلانه در تاریکیمسلط، ذهنش دائم رو به مرگ می رود بی آنکه مرگش او را برهاند. معنای دیگرش وضعیتی فاعلی ست که فضای پیرامون، فعالانه دیگران را به تاریکی می راند و می میراند. معنای فردی و جمعی
نیز دارد: هم اشاره به قربانی شده ی تاریکی و مرگ دارد هم دلالت بر حضور تاریک جان هایی میرنده و میراننده. می خواهیم از سقوط تن زنیم اما در شرایط تراژیک زندگی ما بی اختیار و اراده مان، عمل می کند در متن بی عملی.
این ترکیب نوظهور، شعری را با خود به دنبال آورد که مرا بی هنگام روبروی مونیتور نشاند. آن را به کارگردان و بازیگران این نمایش که منشأ این بیدارخوابی و حلول این تعبیر و چنین شعری بوده اند تقدیم می کنم.
تارمیران
مرا نقشِ تو دادند
همین امشب و امروز
کسی نیست که بخواهد تو باشد
فقط نقشِ تو، میرنده ی تاریک!
که جان داشته و روشن بوده
تاریک روانی ست کنون مُرده به تن، هان!
مرا تار مَمیران!
نمی خواهم که جای تو باشم
به جز امشب و امروز
بر این صحنه و این جا
که بدانند کسان
کیست چنین بسته ی این عصر و بسا زیسته این مرگ
چُنان
یکی آدمِ میرنده ی تاریک روان.
تارمیران
نه سزاوار بدین مرگ و
نه از پیش چنین تیره روان
از چه چنین گشتی و این نقش مرا دادی و
از خوابم انگیختی امشب
-بیدارترین هولِ درافتاده به جان از نفسِ دزدِ نهان-
نه! مرا هیچ دِگر، تار ممیران!

۱۰/۸ / ۹۴
کوی نویسندگان