«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
درود آقای صادقی عزیز
در سمفونی کوچک سکوت، یه جاهایی "عقیده " و بخش هایی به باور و ایمان اشاره شد تقریبا مطمئنم "ایده" نبود :)
البته متوجه فحوای منظور شماهستم:)
کانوریس: من هیچ فکری نمی کنم. من به خاطر آرمـــان زندگی می کردم و همیشه پیش بینی کرده ام که مرگی شبیه به این خواهم داشت.
هانری: برای آرمـــان زندگی می کردی، درست، ولی نگو که به خاطر آن می میری. اگر موفق شده بودیم، و اگر در حین اقدام مرده بودیم، در آن صورت شاید... ما برای این می میریم که دستورها را بد اجرا کردیم و مرگ مان برای هیچکس مفید نیست. آرمان به این که به روستایی حمله شود نیاز نداشت. به آن نیاز نداشت. زیرا نقشه اجرا نشدنی بود. آرمان هرگز دستور نمی دهد، هرگز چیزی نمی گوید؛ ما هستیم که در مورد نیازهایش تصمیم می گیریم. از آرمان حرف نزنیم. این جا نه. تا وقتی که بتوان برایش کار کرد، بسیار خب، درست. بعد از آن باید خاموش ماند و به خصوص برای تسلی شخص خودمان از آن استفاده نکنیم. آرمان، ما را طرد کرده است، زیرا غیر قابل استفاده ایم: دیگرانی را که بتوانند به آن خدمت کنند خواهند یافت: در تور، در لیل، در کاراکاسون، ... دیدن ادامه ›› زن ها دست اندر کار آفریدن کودکانی هستند که جانشین ما می شوند. ما کوشیده ایم که زندگی مان را توجیه کنیم، و به هدف مان نرسیده ایم. حال به زودی خواهیم مُرد و مرگ های توجیه ناپذیر می سازیم.
کانوریس: اگر تو این طور بخواهی. هر چه در میان این چهار دیواری بگذرد اهمیت ندارد. امیدوار باش یا ناامید: چیزی از آن به بار نخواهد آمد.
هانری: کاش کاری می ماند که انجام دهیم. مهم نیست چه کاری. یا چیزی را از آن ها پنهان نگه داشت... به! تو زن داری، نه؟
کانوریس: بلی، در یونان.
هانری: می توانی به او فکر کنی؟
کانوریس: سعی می کنم. دور است.
هانری: (به سوربیه) و تو؟
سوربیه: من هم پدر و مادری دارم. فکر می کنند که من در انگلستانم. حدس می زنم که حالا سرمیز می نشینند: زود شام می خورند. کاش می توانستم به خودم بگویم که آن ها ناگهان چیزی در قلب شان، چیزی چون دلنگرانی احساس می کنند... ولی اطمینان دارم که کاملاً آرام هستند. سالهای سال، هر زمان با آرامش بیشتر منتظرم می مانند و من در قلب شان خواهم مُرد، بی آنکه خودشان متوجه این امر شوند. پدرم باید از باغ صحبت کند. همیشه سر شام از باغ حرف می زند. الان برای آب دادن به کلم هایش می رود.(آه می کشد) پدر و مادر بینوا! چرا به آنها فکر کنم؟ این کار هیچ کمکی نمی کند.
هانری: نه، کمکی نمی کند. با این همه، من ترجیح می دادم که پدر و مادرم هنوز بودند. من هیچکس را ندارم.
سوربیه: هیچکس در دنیا؟
لوسی: تو بی انصافی. ژان را داری. همه مان ژان را داریم. او رئیس مان بود. او به ما فکر خواهد کرد.
هانری: به تو فکر می کند، چون دوستت دارد.
لوسی: به همه مان.
هانری: لوسی! آیا ما خیلی از مرده های مان حرف می زدیم؟ مجال نداشتیم که آنها را حتی در دل های مان به خاک بسپاریم... نه، هیچ جا را خالی نمی گذارم، خلأیی ایجاد نمی کنم. مترو ها لبریزند، رستوران ها پُرند، سرها تا جایی که نزدیک به ترکیدن باشند پر از مشغله های ریز و درشت هستند، مثل تخم مرغ. باید باور کرد که من لازم نبوده ام... دلم می خواست مفید باشم برای چیزی یا کسی... راستی لوسی، من دوستت داشتم، این را حالا به تو می گویم، چون دیگر اهمیتی ندارد.
لوسی: نه، دیگر اهمیتی ندارد.
هانری: درست است واقعاً به دنیا آمدنم کاری کاملاً بیهوده بوده است.
(در باز می شود، میلیسین ها به درون می آیند.)
سوربیه: روز بخیر. (به هانری) موقعی که خواب بودی این ها سه بار ما را زدند.
میلیسین: تویی که اسمت سوربیه است؟
سوربیه: من هستم.
میلیسین: با ما بیا.
سوربیه: راستش خیلی دوست داشتم از من شروع کنند(مکث-به سوی در می رود) در این فکرم که آیا خودم را خواهم شناخت.(حین خروج) ساعتی است که پدرم به کلم هایش آب می دهد.
بخش پایانی صحنه اول- پرده اول
نمایشنامه مُرده های بی کفن و دفن
اثر: ژان پل سارتر
درود جناب صادقی عزیز
آنچه در بالا آمده برگرفته از متن نمایش اصلی سارتر است، که آقای راستگو اقتباسی از آن را اجرا کردند که در متن اجرایی آرمان و عقیده در جریان دیالوگها استفاده شد؛
هدفم از انعکاس متن لذت و مستی از قلم سارتر فرانسویست که خواستم شما و دوستان را هم سهیم کنم....... آنجا که هانری می گوید:
... مترو ها لبریزند، رستوران ها پُرند، سرها تا جایی که نزدیک به ترکیدن باشند پر از مشغله های ریز و درشت هستند، مثل تخم مرغ...
ما ، انسان ، آزادیم؟ یا فکر می کنیم که آزادیم ؟
سرنوشتِ ما چی بوده؟
اگر بمیریم با افتخار مردیم ؟
این "سرنوشتِ" ما بوده که ما رو به این جا رسونده یا "انتخابِ" ما؟