در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال نمایش زن ها بوی سرب می دهند!
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 08:03:27
۲۰ مرداد تا ۰۱ شهریور ۱۳۹۲
۱۷:۰۰  |  ۵۰ دقیقه
بها: ۷,۰۰۰ تومان


+ تلفن رزرو بلیت: ۰۹۳۹۵۶۰۱۰۱۷

جنگ بود. صدای خمپاره و توپ و تفنگ از هر سو شنیده می شد. جنگ را دوست نمی داشت. منتظر کسی بود که رفته. که شاید هیچ گاه برنگردد. می خواست صدای کسی را بشنود که لحن اش بوی سرب نمی دهد. میان هجوم صداهایی که گوش هایش را به سخره گرفته بود، احساسش را جایی جا گذاشت. لا به لای آدم های بی خبری که درک شان نمی کرد. منتظر بر سر راهی نشست که هیچ عابری از آن رد نمی شد.

لیلا پشت به همه حادثه ها، چشم انتظار حادثه ای بود که خودش هم وقوع آن را بعید می دانست. لحظه ای که رفتن مساوی نیامدن است. لحظه ای که چند سال طول می کشد. لیلا تمام زنانگی اش را در لکنت شعر تعریف کرد. برای صدای آشنایی که او را خطاب قرار می داد، گریست. لیلا منتظر بود. لیلا، یگانه شخصیت نمایش "زن ها بوی سرب می دهند!" نه که یک زن بلکه نماینده زنانی است که یادشان رفته جنگ، جنگ است. خراب می کند. می سوزاند.

لیلا مساوی زنانی است که نبودن عزیزانشان را با صلح معامله می کنند. آن ها را به بودن پیشکش می کنند. لیلا همان زنی است که شاید شبیه همین همسایه مان باشد. شاید شبیه مادرمان که وقتی خاطرات کودکی اش را برایمان تعریف می کند، می خندد اما آه می کشد. نه اصلا چرا مثال بزنیم؟! لیلا خودش است. می خواستم خودش هم باشد. خودش را تعریف کند. کودکی اش را...عاشقانه اش را اعتراف کند.

نمی خواهم از جنگ بگوید و نمی گوید. جنگ تنها جغرافیایی است که انتظار را به معنای واقعی خود نزدیک تر می کند. بلکه هم آن را محقق ...

توجه: به دلیل بازسازی حریم تئاترشهر، ورودی همه سالنها، تا اطلاع بعدی از پیاده‌روی خیابان ولی‌عصر (عج) است. برای دیدن مسیر لطفا اینجا را کلیک کنید.

 

گزارش تصویری تیوال از زن ها بوی سرب می دهند! / عکاس: مهدی آشنا

... دیدن همه عکس‌ها ››

آواها

مکان

تقاطع خیابان انقلاب و ولی‌عصر (عج)، مجموعه فرهنگی و هنری تئاترشهر
تلفن:  ۶۶۴۶۰۵۹۲-۴

نقشه بزرگتر و مسیریابی
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
سلام

سلام کردن در اول این نوشته شاید برایم آسان ترین کاری بود که بعد از گذشت سه روز می توانستم انجام دهم .
سه روز صبر کردم که شاید آتشفشان احساساتم کمی فروکش کند و بعدش سعی کنم بنویسم .
"زن ها بوی سرب می دهند!" تمام شد . مانند همه نمایش ها . این نوشته تشکر و سپاسی است از همه دوستان و عزیزانی که همراهی ام کردند . باعث شدند من حرفم را بزنم ، دغدغه ام را بگویم . سپاس از همه آن هایی که از سر لطف و خیرخواهی نقد نوشتند و در طول مدت اجرا ، هر شب یکی از کارهایم این بود که نقدها را بخوانم و یاد بگیرم .
سپاس از ندا مقصودی که با تمام بزرگواری اش به خامی و بی تجربگی من اعتماد کرد .
سپاس از حمیدرضا آذرنگ که او بود تئاتر را برایم جذاب کرد و باعث شد وحشیانه تئاتر ببینم و عاشقش بشوم . سال ٨٦ اولین نمایشی که دیدم ، "خیال ... دیدن ادامه ›› روی خطوط موازی" او بود و افتخارم این بود و هست که در اولین کارم شاهد حضور این بزرگ مرد بودم .
سپاس از مهدی آشنا ، محمد محمودی ، حمید حیدرپور ، مجید خاقانی ، رکسانا قهقرایی که با همه نواقص کنارم ایستادند .
تشکر و سپاس کوچکترین کاری است که می توانم در قبال همه لطف ها و اخم های همگی شما که باعث شکلگیری گوشه ای از زندگی ام بودید ، انجام دهم .

والسلام !

نویسنده و کارگردان نمایش
سلاماقای چیت گران عزیزمن ازدیدن نمایشتون واقعن لذت بردم .به امیدنمایشهای دیگه تون هستم
۲۳ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از همه ی شما دوستانی که این نمایش رو دیدید و صادقانه نظر دادید ممنونم .. ندا
اولین بار بود که اومدم و با دقت همه ی نظراتتون رو خوندم و واقعا خوشحال شدم و کلی انرژی گرفتم که امروز آخرین اجرام رو با کلی خاطره ی خوب تمام کنم .. ممنون
۰۱ شهریور ۱۳۹۲
ندای عزیز از اینکه به نظرات توجه میکنید سپاس ، برای شما روزهایی در اوج رو آرزو میکنم چرا که شایستگی اش رو دارین به واقع :)
۰۱ شهریور ۱۳۹۲
تشکر از بازی خوب و باورپذیر و اثرگذار شما و توجهی که به نظرات مخاطبان دارید.....
۰۲ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زخمِ جبر و ستارگان بی دنباله
زخمِ فرزندِ لیلا
شب نتوانستم درست و حسابی بخوابم و صبح ، با هزار نوع درد بیدار شدم.در آینه نگاهی به مُرده ی متحرک انداختم و شانزده ساعتِ عبثِ دیگر را که با یه قرص شروع و با سیگار لبه پنجره تمام می شد را آغاز کردم. در لیوانِ پر از آب داغی ، کیسه ای انداختم و آب بی رنگ ، آهسته آهسته رنگ قرمز را به خود گرفت ، در تمام مولکول هایش نفوذ کرد و یک دست شد. سری به تیوال زدم و داشتم در سایت پرسه می زدم که چشمانم شکاری کرد و دید که یکی از دوستان دعوت نامه ای را برای تئاتر «زن ها بوی سرب می دهند» در سایت به اشتراک گذاشته . از اسمِ نمایش خوشم آمد و لایکش کردم.طبق یک عادت همیشگی داستان نمایش را خواستم حدس بزنم و با خود گفتم که این نمایش درباره چه چیز می تواند باشد؟ واژه زن و سرب در لا به لای مخزن دانشِ اجتماعیم چرخید و در اثر امتزاج با عقده هایم ، ترکیبِ دم دستی و به تازگی مُد شده ی زنانِ آهن پرست به ذهنم رسید.بر خلافِ قسمتی از ذهنم که هشدار به کلیشه ای بودنِ این ایده می داد ؛ قسمت دیگر مشتاقانه داشت چهار نعل می تاخت و داستان سرایی می کرد.
لابد نمایشی ست درباره زن هایی که تجمل پرستند و اصولا مرد را کسی می دانند که صبح تا شب برای آن ها سگ دو بزند و شب با یک لبخند مصنوعی روی لب و نایلون های میوه در دست ، تلو تلو خوران به خانه بیاید. کنار آن ها بنشیند و وانمود می کند که به چرند بافی های زنانه شان گوش می دهد. در نهایت همان مرد پس از چند سال از خودش و زندگیش و زنش متنفر می شود. نقشه می ریزد و بمب ساعتی را به خودش می بندد و طی یک عملیات انتحاری زن و خانه و خودش را به ورطه ... دیدن ادامه ›› ویرانی و نابودی می کشاند.نمایشی تراژیک با مضمونِ نابودی خانواده در روزمرگی که...............
زخمِ قرن
نمایش تمام شد ، لیلا چادر سیاهش را بر رویش انداخته ، صدای اندوهگین آرشه ی مَنینِن در کافه می چرخد و ناگهان به قلب من می رسد و تیر می کشد. تیر در مویرگ و شاهرگ های بدنم جاری و به مغزم می رسد و منفجر می شود و هر تکه ام بر روی یک دهه از این قرن می افتد. تکه ای بر نسل کشی ارامنه ، تکه ای بر مرگِ نه میلیون اکراینی بر اثر گرسنگی ، تکه ای بر صورت های تو رفته ی دو میلیون انسان در لنینگراد و دفترچه خاطرات تانیای یازده ساله ، تکه ای بر حمله دهشتناکِ اتمی به هیروشیما ، تکه ای بر کشتار مسلمانانِ صرب و میانمار ، تکه ای بر بمباران شیمیاییِ‌ حلبچه و سردشت ، تکه ای بر اعطای جایزه صلح نوبل به نماینده جنگ در دنیا و امروز تکه ای بر زخم های لیلا که خود یک قرن نیاز دارد تا التیام یابد. از سالن خارج شدم.به آسمان نگاهی انداختم ، به دنبال ستاره دنباله داری بودم ، تا چشمانم را ببندم و آرزو کنم که که قرن ها پیش به دنیا می آمدم اما هنوز شب نشده بود.
جبر
الان به خودتان می گویید که این سیاه نمایی ها به چه در می خورد ، شاید هم می گویید این حرف ها اساسن چه ربطی به این نمایش دارد. و یا اصلن برایتان مهم نیست ، چیزی نمی گویید. ولی حال که ستاره ی دنباله داری نیست و آسمان پر شده از ستارگان بی دنباله ، بگذارید بگویم که ما تا چشمانمان را باز کردیم ، دیدیم ، پدر و مادرمان خره خره ی همدیگر را دارند می جوند.سرب داغ را در پاچه هایشان ریختند و با بچه ای چند ماهه لنگان لنگان از غرب جنگ زده و آواره ، به تهران مهاجرت می کنند. تا آنجایی که یادمان مانده ، وقتی بچه بودیم ، همش جنگ بود و فقر و کوپن و موشک باران و صدای آژیر و زمستان 66 و خون و ویرانی و سرود و یقه اسکی و خاک و دود و قتل های زنجیره ای.نوجوان هم که شدیم ، دل خوش به پوسترهایی شدیم که از چه و سیگار برگش ، از جان لنون و یوکویش به دیوارِ اتاق هایمان زدیم و با "قهرمان طبقه کارگر" روی "تخت صلح" عشق بازی کردیم. شب ها هم مسحورِ زخمه های گیتار گیلمور می شدیم ، شعرهای ضد میلیتاریسم و فحش های واترز به سیاست های تاچر را گوش می دادیم و با پارتیتورهایشان نخ پشت نخ سیگاری می کشیدیم. دوره جوانی هم بدبختانه سوء نیت سارتری در دامنمان افتاد و به جاده خاکی زدیم و پیمان خاکسار دیوانه دلمان را با خود برد. بعدش افسردگی و بوکوفسکی و بطالت و جنون و کندی تول و آنارشیسم و فایت کلاب خوانی در تهران.
در یک جبر تاریخی ، همینطور می شویم ، می شویم ، می شویم و می شویم. در نهایت اگر شانس چشمکی به ما زند ، پیری و سستی به سراغمان می آید و روی یک صندلی چوبی متحرک با سگ و یا گربه ای در دست ؛ ایست قلبی به سراغمان می آید و می میریم.


1. دستمریزاد رفیق.

2. تلخی برادر من، تلخ، مثل یک قهوه بی شیر و شکر. همانقدر هم لذت بخش و دوستداشتنی، و همانقدر هم داغ و تازه کننده البته.

* در خصوص پاره اول: داستانکی دارد حضرت ماکس فریش با نام "داستان ایزیدور"، خواندن دارد، به همین سوی چراغ خواندن دارد.

* در باب ... دیدن ادامه ›› پاره دوم: حالا حرفی نمی‌آید. فقط قبطه می‌خورم به حس‌ات (یا شاید هم حسادت می‌کنم؟).

* درباره پاره سوم: روراست، زندگی ما را روایت کردی یا سرگذشت خودت را؟ انگار که قصه زندگی ما دهه 60ها با لنون عجین شده است و گیلمور و واترز، و ایضا" با کامو و کافکا و سارتر. انگار مسیر زندگی ما همه از تونلی یکسان می‌گذشت که همچون تونل وحشت در شادی‌های کودکانه‌مان ناچار و پراضطراب می‌گذشتیم از آن و در هر لحظه از مسیرِ تونل کسی از جایی سر بر می‌آورد و نهیبمان می‌زد و تکانمان می‌داد و می‌ترساند و می‌رقصاند و می‌جوشاند و می‌ماند و می‌ماند. و ما هم-همچنان سوار در مسیر-هی می‌رفتیم و می‌رفتیم بدون اینکه فراموش کنیم یا پشت سر بگذاریم، تونل تمام شده بود ولی این قطار انگار سر ایستادن نداشت. هنوز و همچنان در مسیری دایره‌وار دودکشان می‌رفت و ما هم مسافری بی‌وطن بودیم گویا، محتوم به سفری مدام و طی طریق تونل‌هایی کهنه و فروریخته، گیرم این‌بار باهمسفرانی دگر و نهیب‌زنندگانی دگر. مقصد کجاست؟ شاید همان صندلی متحرک چوبی...قرار گرفته یا بی‌قرار، و رفتن و آمدن، رفتن و آمدن، تا این‌بار ایستادن و خفتن شاید در محفظی کوچک، ساخته بر قامتمان... بازی بی‌رحم حادثه را باش رفیق: این‌بار هم انگار چوبی...

* همینجور من باب خود-مهم-پنداری: پیمان خاکسار را بابت مثله کردن "عامه پسند" نخواهم بخشید. هرچقدر هم که تقصیر بر گردن تیغ سانسور و هرقدر هم که کارش در معرفی بوکوفسکی درخور ستایش و تقدیر.

3. دوست دارم بنویسم اینجا که چقدر لذت بردم از خواندنت. بی تعارف.

4. باش. به همین سادگی.
۲۵ مرداد ۱۳۹۲
دوست عزیز ممنون از نقد و نظرتان
۲۶ مرداد ۱۳۹۲
خانم نجاتی به راستی که لطف شما گردن آویز ماست.
خانم قهقرایی خواهش می کنم.
۲۶ مرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید