این روزها هیچ چیز منو پایبند خونه نمی کنه، اونقدر که صدای دوست و آشنا و فامیل دراومده که چرا هیچ وقت خونه نیستی؟ این بار حتی عمه ام به شوخی می گفت: ما کی تو رو ببینیم ؟! همش که سفری! راست می گن، آخه چیزی پیدا کردم که تو این سال ها عجیب دنبالش می گشتم، گنجی به اسم سفر که هر چی ازش بگم کم گفتم.
باورش برای خیلی ها سخته! سفر و دلبستگی؟ اما برای من این طوره! یعنی اگه یک روز جمعه باشه و من در سفری نباشم و یا حتی نتونم برای دیدار با رفقا در قراری دوستانه حاضر بشم اون روز بدترین روز برای منه. یکی می گفت بپا سفرزده نشی! یکی هم می گفت کجایی مارکو؟ برایمان از سمنان چه آوردی؟
تازه به یادم اومد که سمنان بودیم و گذری داشتیم به روستاهای پاده و ده نمک! و چه زیبا بودند این روستاهای قدیمی. با اون حمام و قلعه و یخچال و حسینیه و طبیعت قشنگش! اونقدر که هنوز چند روز نگذشته دلم براشون تنگ شده، مخصوصاً برای کاروانسرای ده نمک و حجره های زیباش که دورتادور حیاط ردیف شده بودند و هر کدوم به نام یکی از شاعران بزرگ این مملکت مزین و یک بیت شعرِ زیبا که تو سردرِ هر حجره خودنمایی می کرد و حسابی دل می برد .
منم روبروی هر حجره می ایستادم و شعر مربوط به اون حجره رو می خوندم و عکسی از اون به یادگار برمیداشتم و درودی بی پایان می فرستادم به روح پرفتوح اون ادبای دست به قلم که این چنین بعد از سال ها ما رو وامدار طبع بلند و زیبایی کلامشون کردند و تاریخ و طبیعت و ادبیات رو چنان به هم پیوند زدند که شاید سال های سال بگذره و اثری از این حجره زیبا نمونه اما نام حافظ و سعدی و مولوی و ... تا ابد بر تارک این آسمون زیبا و این سرزمین بزرگ موندگاره.
تو حیاط کاروانسرا چرخ می زدم که کفشدوزکی رو دیدم، روی برگ های سبزِ کف باغچه نشسته. آرام و بی دغدغه، دور از شهر، شاید اونهم خودش رو به اینجا رسونده که مثل ما از طبیعت و قدمت و تاریخ لذت ببره! کسی چه می دونه؟
مشغول عکاسی می شم و پیاپی عکس می گیرم، سیری نداره، عین دوربین های قدیمی فیلمش هم تموم نمی شه که بترسی و مجبور باشی گزیده عکس بگیری! بدون ترس و با لذتِ تموم هر آنچه که می خواستم رو با دوربین شکار کردم، نه تنها من بلکه بقیه دوستان هم با من در این ضیافت نور و شور و عکس همراه بودند و هرکدوم متناسب با ذوق و سلیقه شون ، طبیعت رو سوژه ای برای لنز دوربین ها می کردند تا توشه ای از این سفر با خودشون به یادگار ببرند.
تو همین فکرها بودم که دیدم صدایی دوباره میگه : با توام مارکو!؟ حواست کجاست؟ برایمان چه آوردی؟ به خودم اومدم و خودم را کمی جمع و جور کردم و گفتم: هیچی رفیق! فقط کلی خاطره! بدردت می خوره؟ عکسها رو نشونش دادم و برق تعجب رو تو چشمانش دیدم!
- خوش به حالت! مرتبه بعدی من هم میام! حالا سفر چی چی بود؟
- یک سفر و یک تئاتر، با یک گروه خوب و دوست داشتنی، بار پنجمش بود و من هر بار میرم و هیچ وقت هم خسته نمی شم.
- حالا تئاتر هم بازی کردین؟ یا فقط برای کلاس گذاشتن و فخر فروختن میری این سفرها رو!
- تئاتر که نمی شه گفت، باید باشی و ببینی، یک مدل خاصی از تئاتره به نام تئاترشورایی که به روش ها و بازی های خاصی انجام می شه و خیلی جذاب و دیدنیه. باید باشی و تجربه کنی.
- خوش به حالت، ما که همش درگیر کار و خواب و تنبلی شدیم !
- ایراد نداره، فقط باید بخوای تا بتونی این سفرها رو بیای! می دونم سخته جمعه ها از رختخواب دل کندن اما یکبار خبرت میکنم تا باهامون بیای! تازه فقط این سفرها نیست که، کلی سفر دیگه هم هست! این قدر که به قول بچه ها سفردونت پر می شه و نمی دونی چه کار بکنی ،کلی رفیق خوب هم پیدا می کنی! اهل دل و باصفا، هر چی بگم کم گفتم. باید باشی و ببینی!
- خیلی خوبه! مرتبه بعدی ما رو هم خبر کن.
- باشه حتما!
از هم خداحافظی می کنیم و من هنوز دارم به سوال اون فکر می کنم و این که با خودم چی آوردم! شاید اگر از خودم صادقانه بپرسم از این سفرها با خودم چی میارم جواب بدم تجربه، عشق، محبت و دوستی! و این تمام اون چیزیه که من می تونم بگم، برای اینکه تو این سفرها تجربه های زیادی کسب کردم و چیزهای زیادی یاد گرفتم، علاوه بر اون دوستان خوبی هم پیدا کردم که حالا همیشه با هم هستیم و روزهای خوب و قشنگی رو با هم تجربه کردیم. البته منکر این نیستم که گاهی دلخوری ها و ناراحتی هایی هم پیش اومده که می ذارم پای تجربیات سفر و پیچیدگی های روزگار و خیلی ساده ازشون می گذرم، برای اینکه حس می کنم ارزش دوستی ها بالاتر از این چیزهاست و هیچ چیزی نباید باعث رنجش ما از هم بشه و از هم دورمون کنه. هر باری هم که از سفر برمی گردم حس میکنم پخته تر شدم و این بخاطر تجربیات و چیزهاییه که تو سفرهای مختلف از همدیگه یاد می گیریم. بعدش درود می فرستم به شیخ اجل، سعدی بزرگ که قرن ها پیش از ما اینو فهمیده بود و توی یک بیت زیبا همه ی این ها رو گفته با این مضمون:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
حالا می فهمم چرا همه اونهایی که اهل دل بودن یک جورهایی اهل سفر و گشت و گذار و کسب تجربه و معرفت بودن، حالا می فهمم که چرا وقتی از سفر برمیگردم اصلا چیزی به نام خستگی در وجودم حس نمی کنم و انگار برای یک هفته سرحالم . همه ی این ها بخاطر اینه که حس میکنم با این سفرها آدم جون می گیره و کلی انرژی تازه به دست میاره. لااقل برای من که این طوریه! شما رو نمی دونم؟ ولی بعید می دونم حس شما هم این طوری نباشه.
سفر تموم می شه اما زندگی هنوز هست و یکی از دلخوشی های من اینه که بنشینم و کلمات رو به هم ببافم و ازشون بهترین جملاتی رو که می شه بنویسم و اون سفر رو در قالب یک سفرنامه روی کاغذ بیارم . همیشه هم گفتم و بازهم می گم که دو چیز هست که منو همیشه به وجد میاره، یکی سفرکردن و اون یکی نوشتن، چون با سفر کردن روحم تازه می شه و با نوشتن جونِ دوباره می گیرم و همه اینها رو مدیون آدم هایی هستم که تو این مسیر با من همراه بودند.
دوستانی که اگه ازشون یاد نکنم بی معرفتیه، آدم هایی که تو همه ی این سفرها با ما همراه بودن و کلی خاطره برامون ساختن، آدم هایی که سفر بهونه ایه برای با اونها بودن و میشه باهاشون ساعت ها وقت گذروند و خسته نشد. اصلا ً بگذار کمی متفاوت تر از قبل بنویسم و سفرنامه ام خشک و رسمی نباشه. این بار این سفرنامه رو می خوام تقدیم اونها کنم، دوستانی که همیشه و همه حال با هم بودیم و باهم زندگی کردیم. برای هم تولد گرفتیم، با هم کلی سفر و تئاتر و تفریح و برنامه رفتیم و دوباره با هم خواهیم بود و این روزهای زیبا رو تکرار می کنیم. دوست ندارم این حال زیبا تموم بشه اما ناگزیرم برای حسن ختام این سفرنامه چیزی بنویسم و این بار تمام احساساتم رو با یک بیت شعری که دیشب به یاد شما دوستان خوبم گفتم به پایان می برم و اون هم اینه که:
شوقِ سفرِ با تو از خانه به دورم کرد
آن قدْر که دور از تو هرگز نتوان بودن
به روایتمسعود عطری