جمعه این هفته یعنی ۲۵ تیرماه برنامه جذاب "یک سفر یک تیاتر" برای بار چهارم و این بار به مقصد دامنههای سرسبز درفک برگزار شد. استقبال خوب از این سفر نشان از این داشت که برنامههای قبلی برای مسافران خاطرهانگیز بوده و انتقال و بازتاب تجربیاتی که آنها از این سفرها داشتهاند دیگر دوستان را مجاب به حضور در این برنامه جالب کرده است . هرچند که در این سفر دوستان و یاران قدیمی و یا به قولی علاقهمندان تیاتر شورایی که در سفرهای قبلی هم حضور داشتند کم نبودند و این خود دلیلی برای اجرای موفقیتآمیز سفرهای قبلی بود.
صبح جمعه حوالی ساعت ۵:۱۰ تهران را به مقصد گیلان ترک کردیم و در میانه راه حوالی قزوین و در رستوران پرستو صبحانه خوردیم و سپس مسیر را به سمت اقامتگاه "گیل گمش" در دامنههای سرسبز درفک پیش گرفتیم. "درفک " نام قلهای در استان گیلان و در رشتهکوه البرز مرکزی است و وجه تسمیه آن دارای روایتهای گوناگونی است. برخی آن را از ریشه دال فَک (دٌلفَک) میدانند که در زبان تاتی، دال، نام پرندهای است از خانواده عقاب و فَک به معنی آشیان و آشیانه است؛ بنابراین دالفک، یعنی آشیانه عقاب اما بر اساس روایت دیگری، نام درفک از قوم دربیک آمده که تیرهای از ساکنان حوالی دریای خزر بودهاند.
حوالی ساعت ۱۱:۳۰ به ابتدای جاده جنگلی و سرسبز درفک رسیدیم و سپس فاصله یک ساعته تا اقامتگاه را به صورت پیاده در کنار همسفران طی کردیم. مسیری زیبا، جنگلی و سرسبز با نمای کوههای سر به فک کشیده و دامنههای سرسبز و پوشیده از درخت و گل و گیاه...
هوا به شدت گرم و شرجی بود، که البته خیلی هم دور از انتظار نبود. اما به هرحال این گرما هم نتوانست مانع عزم راسخ همسفران برای ادامه مسیر باشد. پس از گذشت چیزی حدود یک ساعت حوالی ساعت ۱۳ به اقامتگاه "گیل گمش" رسیدیم و ابتدا قدری استراحت کردیم. یک اقامتگاه ساده متشکل از چند کلبه چوبی بزرگ با رنگ و لعاب و دکوراسیون جدید که سعی شده بود با وسایل مدرن تزیین شود.
به هنگام ورود خوشآمدگویی همراه با لبخند پرسنل و میهمانداران، بسیار خوب و درخور تقدیر بود و همچنین پذیرایی و سرویس دهی خوبی هم صورت گرفت ولی نبود یک سیستم سرمایشی مناسب مثل کولر شدیدا به چشم میآمد. ما بودیم و یک پنکه و پنکه بود و کلی جمعیت مشتاق برای اینکه خودشان را برای لحظاتی میهمان باد خنک آن کنند، یاد صف امضا از نویسندههای معروف افتادم اما به واقع این کجا و آن کجا!!
بعد از استراحت ناهار خوردیم و سپس قسمت اصلی برنامه که بازیهای نمایشی و تیاتر بود با مشارکت و همراهی همسفران انجام شد. هرچند به دلیل تعداد زیاد نفرات و کمبود فضا عملا امکان اجرای همه بازیهای نمایشی وجود نداشت اما در همان فضای کوچک به صورت دایره وار حلقه زدیم و سپس "آریان رضایی" که به عنوان جوکر و اجراگردان این برنامه با ما همراه بود بعد از معرفی هر بازی از همسفران میخواست وارد صحنه شده و بازیها را با مشارکت یکدیگر اجرا نمایند. فضایی آکنده از شور و نشاط و شادابی، مخصوصا برای کسانی که برای اولین بار شاهد این تجربه جذاب بودند.
پس از اجرای بازیها، نوبت به اجرای مونوشورایی رسید. نمایشی که با هنرمندی "محمدهادی عطایی" و "افسانه زمانی" اجرا شد. نمایش با شیوه شورایی ارائه شد، به صورتی که پس از به وجود آمدن یک موقعیت، همسفران باید با ارائه راهکار در مورد آن موقعیت، خودشان را در این چالش نمایشی دخیل میکردند و به بازی در آن میپرداختند. تجربه جالبی که برای همه جذاب بود، هم برای دوستانی که برای اجرای ایدهشان روی صحنه میرفتند و خودشان و ایدهشان را محک میزدند و هم برای بقیه که راهکارهای دیگران را در مواجهه با این موضوع مطرح شده تماشا میکردند. حدود ده نفر از همسفران در نمایش دخیل شدند و ایدههای خودشان را اجرا کردند و جالبتر این بود که کوچکترین و همچنین مسنترین عضو گروه هم در این نمایش بازی کردند. در پایان هر اجرا آریان رضایی به عنوان تسهیلگر از حاضرین در مورد ایده مطرح شده نظرخواهی میکرد و بدین صورت عملا همه در نمایش مشارکت داشتند.
نمایش که تمام شد، چای نوشیدیم و آماده برگشت شدیم. برنامه بدین صورت بود که مسیر کوتاهی را که هنگام رفت به صورت پیاده طی کرده بودیم، در برگشت با میدلباسها برگردیم. اما انگار این طبیعت زیبا دست بردار نبود و نمیخواست ما را رها کند، چرا که هنوز ۱۰۰۰ متری از اقامتگاه فاصله نگرفته بودیم که یکی از میدلباسها که اتفاقا ما هم در آن بودیم دچار نقص فنی شدید شد و آقای گروسی راننده قدیمی ژیوار هر چقدر تلاش کرد موفق به راه انداختن مجدد آن نشد. قسمت این بود که مسیر یکساعته جنگل را این بار در خنکای غروب تا سر جاده پیادهروی کنیم که البته شاید مفرحترین بخش سفر دیروز هم همین قسمت بود. چرا که حضور محمدهادی عطایی به عنوان یک شخصیت جذاب و دوست داشتنی، آنقدر در طول این مسیر باعث شادی و نشاط ما شد که همه به شوخی میگفتند خوب شد اتوبوس خراب شدا!
با رسیدن به ابتدای جاده اصلی و وقتی کاملا معلوم شد که وسیله ما قادر به حرکت نیست، حدود یکساعتونیم منتظر رسیدن ماشین جدید شدیم و در طول این مدت هم از تفریح و بازی دست برنداشتیم. در یک مغازه در همان حوالی که چند تخت چوبی برای نشستن داشت مستقر شدیم و این بار بدون حضور جوکر به بازیهای نمایشی پرداختیم. سپس با رسیدن اتوبوس جدید کولهها را برداشتیم و همگی سوار بر آن راهی تهران شدیم.
در طول این برنامه یک همسفر هلندی ۲۳ ساله به نام "تام" همراه ما بود که تقریبا از بعد از خرابی اتوبوس تا انتظار برای اتوبوس جدید و رسیدن به تهران قدم به قدم با او همکلام بودم و از هر دری سخنی میگفتیم. برایم جالب بود که تام پس از این همه ماجرای عجیب و غریب چه نظری در مورد این سفر دارد و آیا خسته و ناراحت شده است؟
پاسخم را وقتی گرفتم که "سیامک کارگر" تورلیدر خوب، صبور و خوش اخلاق این سفر برگههای نظرسنجی را در انتهای سفر در میان همسفران پخش میکرد و از من که کنار تام بودم خواست آنها را برایش ترجمه کنم. آخرین بند نظرسنجی پرسیده بود میزان رضایت شما از این سفر چه اندازه است؟ که باید از ۱ تا ۲۰ نمرهگذاری میشد و تام نمره ۱۹ را داد و از آن بشدت راضی بود. وقتی از او پرسیدم چرا ۱۹؟ گفت یک نمره کمتر برای اینکه جایی برای بهبود و پیشرفت باقی بماند...
نمره ۱۹ تام و نمره ۲۰ من و یا سایر همسفرانم به برنامه دیروز به خاطرهها پیوست چرا که یک سفر دیگر به پایان رسید و تجربه دیگری در صفحه زندگی ما رقم خورد. تجربهای جالب که شاید اگر وسیله ما خراب نمیشد هرگز بدست نمیآمد.
سفر دیروز همه چیز داشت و ما با کوله باری از طبیعتگردی، پیاده روی، بازی و نمایش، تیاتر، موسیقی، مشارکت، صبر و بردباری، شادابی، غذا، نوشیدنی و سوغاتی به سمت تهران بازگشتیم، اما فقط یک چیز را جا گذاشتیم ...
بله درست حدس زدید!! اتوبوس آقای گروسی :)
ماشینی که چندین و چند سفر همراه ما بود و این بار تاب نیاورد و همانجا خسته و بی جان در پیچ و خم جاده سرسبز درفک جا خوش کرد. کسی چه میداند، شاید او هم دلش نمیخواست این طبیعت زیبا را رها کند و دوباره به تهران برگردد...
در پایان مسیر شعری سرودم اما با سه مصرع و درفکر مصرع چهارم بودم که یکی از همسفران بنام "سپیده" تلگرامش را باز کرد و خبر از جنجال و کودتا در ترکیه داد و بدین صورت مصرع چهارم شعر من را با این مضمون تکمیل کرد:
جمعهای دیگر رسید از راه و ماو با این دوبیت شعر، دفتر خاطرات من، سفر پر رمز و راز درفک را با همسفرانی خوب و مهربان برای همیشه در خود ثبت و بایگانی کرد تا سفر بعدی که معلوم نیست کی و کجا اتفاق بیفتد...
به روایت سید مسعود عطری