روزهای بسیاری در روزگار هر کس سپری می شود آرام، پرشور، شاد، غمگین و... مهم ساختن لحظه های ناب و خاطرات شیرین از این روزها است و این کار آنچنان هم سخت نیست... قدری شهامت شاد بودن می خواهد و انتخاب با هم بودن ها... در این سفر نیز ما با در کنار هم بودن و رویت زیبایی های گوشه ای از سرزمینمان با تجربه ای متفاوت از بازی ها و نمایش های جذاب، روزی به یادماندی و پرشور را تجربه کردیم.
صبح جمعه ای تیرماهی در میدان ونک جمع شدیم. همان میدان نام آشنایی که هر روز پر از همهمه رفت و آمدهاست و صبحهای جمعه با سکوتش اکثراً مسافران را بدرقه می کند. لحظات ناب از همین دقایق شروع می شوند. وقتی در سحرگاه، شهری همیشه پر تلاطم را آرام و مظلوم در میابی...
پس از اطمینان از حضور همگان به سمت شهر تاریخی قزوین سوار بر میدل باس، دل به جاده زدیم و پس از طی ساعاتی در حین خواب آلودگی و وارسته از روزمرگی های هفته به توقف گاهی برای صرف صبحانه ای لذیذ و دلچسب رسیدیم. پس از صرف صبحانه به پیشنهاد جوکر آقای آریان رضائی در حیاط رستوران دایره وار دور هم جمع شدیم تا نه شبیه به معارفه های رسمی همیشگی بلکه با بازی جذابی که طراحی شده بود با لبخندهایی بیشتر با یکدیگر آشنا شویم. شاید هر یک از همسفران، همان آدمهایی بودند که بارها بی توجه در دامان شهر از کنار یکدیگر گذشته بودیم. اما اینبار لبخند به لب با یکدیگر روبرو شدیم و با شنیدن و عنوان کردن نکات مثبت و خوشایند یکدیگر به هم توانستیم علاوه بر افزایش صمیمت، هنر مهربان صحبت نمودن مان را تقویت کنیم و از دیدگاه افراد مقابل نسبت به نکات خوشایند خویش مطلع گردیم.
با انرژی و تبسم هایی رنگارنگ راهی ادامه مسیر شدیم. اما دیگر خواب آلودگی و وارستگی جایش را به صحبت هایی پر انرژی داده بود و لیدر سپیده مومن زاد عزیز با ورود به شهر قزوین توضیحاتی از این شهر به ما می داد و خبر از اینکه ابتدا رهسپار خانه امینی ها خواهیم شد...
از کوچه پس کوچه های شهر آرام قزوین گذشتیم و به درب چوبی خانه امینی ها رسیدیم و به رسم قدیم دق الباب نمودیم. در را گشودند و ما با امارتی روبرو گشتیم که حدود یک و نیم قرن خاطره را به دوش می کشید. حیاطی با حوضی بزرگ که سایه درختان تنومند و رعنایش در آن سایه افکنده بود. حیاطی که تاریخ در آن قدم می زد. و امارتی که تابحال میزبان هزاران هزار مردو زن بوده است. می شد عظمت معماری ایرانی را در آینه کاری ها و گره کاری های زیبای سه تالار تو در توی امارت که با ارسی هایی فوق العاده زیبا از یکدگیر جدا شده بودند، ملاحظه کرد. همانند دیگر خانه های بزرگ پر قدمت ایرانی، سردابی زیرخانه بود. خانه سالها بود که به حسینه تبدیل گشته بود و سرداب پر بود از اشیای تاریخی مذهبی، قران، لباس های تغزیه، خنجرها و شمشیرهای قدیمی، علامت و چلچراغ و... و راهنمای خانه که با صبوری و توضیحاتی کامل ما را با تمامی جزئیات امارت و متعلقاتش آشنا می نمود.
پس از بازدید کامل از امارت، همگی در گوشه ای از سرداب گرد هم آمدیم. جوکر بازی حرکتی جذابی طراحی نموده بود که بتوانیم با اجرای آن علاوه بر تجربه ی فضایی هیجان انگیز و شاد، کماکان انرژی خویش را حفظ و تقویت نمائیم. پژواک خنده های از ته دل و تشویق دوستان در سرداب می پیچید و گویی امارت جانی دوباره یافته بود...
از خانه امینی ها خداحافظی کردیم و به سمت حمام قجر رهسپار شدیم. خیابان ها و کوچه های باریک در بافت قدیمی شهر ما را بر آن داشت تا قدری در کنار هم برای رفتن به حمام قدم بزنیم.
تاریخ را با مجسمه هایی زیبا از انواع قوم هایی که در قزوین اقامت داشتند در سریدنه حمام مرور کردیم و در گرمینه شبیه سازی مردانی را دیدیم که در صدها سال قبل در این حمام تنی بر آب می زدند که شاید خستگی های روزمره اشان را با آبی گرم از تن برهانند...
پس از خداحافظی از خاطرات آدمکهایی که پیر و جوان مرد و زن در حمام به تماشا کشیده شده بودند رهسپار خانه بهروزی ها شدیم.
نمی شود سفر رفت و غذای لذیذ مردمان آن شهر را نچشید. در خانه بهروزی ها که هم اینک هتل خانه بهروزی هاست به صرف نهار پرداختیم و طعم لذیذ قیمه نثار قزوین را تجربه کردیم با چای ها و شرب های حسرت برانگیز این شهر...
خانه بهروزی ها راهنمایی متفاوت و مهربان داشت که حتی در بازی بعد از نهار نیز با ما همراهی نمود. اینبار جوکر پس از تقویت حس همبستگی و ایجاد انرژی و شادی در میان ما، سعی بر آن داشت که قدرت تمرکز و تخیل مارا محک زده و تقویت کند... و با دعوت از راهنمای خانه بهروزی فضایی متنوع تر را رقم بزند.
شاید بارها ما از زبان یکدیگر اتقاقات روزمره مان را شنیده باشیم اما گوش سپردن به قصه ی همدیگر را کمتر تجربه کرده ایم. جوکر در این بازی به ما این آموزش را داد که می توان با پروراندن قوه ی تخیل و شاخ و برگ دادن به اتفاقات روزمره، تصویری جذاب و قصه مانند از اتفاقات روزمره را برای مخاطبان رقم زد.
بعد از صرف چای و ناهار و عازم شدن به سوی بزرگترین کاروانسرای سرپوشیده جهان که بازارچه ای سنتی و گرمی نیز را در دل خود دارد؛ قسمت اصلی سفر ما شروع می گردد.
با رهنمود آقای رضایی دو نفر از همسفران که پیش تر داوطلب گشته بودند صحنه ای از تئاتر برلین را در میانه ی بازارچه ی سنتی قزوین به صحنه می کشند. به تصویر کشیدن اتفاقی ساده اما با پیامدی نه چندان ساده برای زوجی جوان. که تنها به اجرایی ساده نمی انجاد بلکه جوکر از تمامی همسفران برای ارائه راهکار جهت حل مشکل این زوج جوان سوال می پرسد و حتی سه نفر دیگر نقش های زوج جوان را اجرا می کنند تا بازخورد نتایج راه حل هایشان را محک بزنند.
جالب است در روزگاری که همه چیز ماشینی طی می گردد و روزگار تندتر از آنچه که باید در هیاهوی مشغله ها سپری می شود گاه می توان دور هم جمع شد و به دور از تمامی روزمرگی ها، دنیا را از زاویه ای ساده تر دید و با اتکا به نیروهای مثبت دست جمعی با صورت هایی پر تبسم و به دور از استرسهای همیشگی در غالب بازی ها و نمایش هایی که دل خوردگی های کودکان درون ما را التیام می بخشد زندگی را نگریست.
محو در تماشا و گاها اجرای بازی ها و نمایش ها بودیم که دیدیم به ساعات پایانی سفر نزدیک میشوم. برای تهیه سوغات در بازارچه گشتی زدیم.
با دل هایی خوش و آموختنی های بسیار به قصد بازگشت سوار شدیم و به سوی شهر پر شورمان رهسپار گشتیم. اما انرژی های هیچک از ما فروکش نکرده بود چنانچه همگان پر شور و پرهیجان به هنگام بازگشت نیز مشغول بازی و شنیدن خنده های از ته دل یک دیگر بودیم.
در نهایت به تهران رسیدیم. و فردا شنبه ای چون شنبه های دیگر در پیش بود. اما قرار نبود روزش همانند روزهای دیگر باشد. چرا که هر سفری که با همسفران خوش همراه باشد تنها یک سفر نیست تجربه ای از آموختن چند نظر و چند زندگی است. شاید اینبار به اتفاقات روزمره ای که برای هر یک از ما افتاده و می افتد جور دیگری نگاه کنیم. شاید به قول سهراب "چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید" ما آموختیم می شود جوری دیگر سفر کرد. می شود بزرگ بود و کوچک بازی کرد و اما بزرگ خندید، اما نه بهم بلکه با هم. که هریک از ما می توانیم قصه گوی دنیای خود باشیم. و مهمتر از همه در هرجا که باشیم شهامت شاد بودن را تجربه کنیم و از تبسم و لبخندهای بلند هیچ هراسی نداشته باشیم که کودک درونمان همیشه کودک است و ما هرچه بزرگتر شویم بیش از پیش مسول شادی کودکمان هستیم!
به روایت مریم اقدام