نسرین بهم میگه این موسی رؤیاته!
بهش میگم: نسرین! اگه این موسی رؤیامه نسرین؛ اگه این موسی رؤیاست، چرا هرچی میگذره داغونتر میشه این رؤیا؟ چرا پس معتاده؟ چرا عاشقم نیست؟ چرا دوستم نداره؟ چرا هربار از کنارم بیتفاوت رد میشه؟ نسرین یادت رفته رؤیاهای دوران بچگیمونو نسرین؟ یادت رفته رؤیا یعنی چی؟
اگه این رؤیاست، چرا هرچی زندهتر میشه، به مردن نزدیکتر میشه ؟؟؟
از وقتی یادمه همه رعیت ها به ارباب هاشون دروغ میگن. اربابها هم این رو میدونند ولی به روی خودشون نمیارند، چون هر اربابی به رعیتهاش احتیاج داره. اگه زندگی اربابی یک حسن داشته باشه اینه که هیچ اربابی آزار رعیتهاش رو از حد نمیگذرونه، چون میدونه زندگیش به رعیتهاش وابسته ست.
...
« عزیزکم... من نمیدونم دشمن کیه، من نمیدونم کیو میکشم، من دشمنهای زیادی رو کشتم و بازم میکشم، تو به من بگو چرا؟ برای اینکه زنده بمونم؟ برای اینکه بازهم تو رو ببینم؟ من برای تو میجنگم؟ برای تو زنده میمونم؟ نمیدونم! »
یه روز که توی گودی کوچه پشتی، همونجا که حالا گود نیست موسی رو دیدم، دلم میخواست بهش بگم که دشمن کیه؟! که اون برای کی جنگیده؟!
اگه این رویامه نسرین چرا هر چی زنده تر می شه به مردن نزدیک تر می شه ....